خیالپردازی هم دیگر کار نمیکند
میگفت نمیدانم حکمتش چیست که هر بلایی هم که سرمان بیاورند دم عید که شد نمیتوانیم به شروع دوباره و امید دل نبندیم. من اما به قدری افسردهام که نه امیدی برایم مانده به آینده نه شوقی برای آمدن سال جدید دارم، نه برنامهای و نه دلم میخواهد یک شروع دیگر دوباره را.
میخواستم اینها را توی یک ایمیل به آینده برای مثلا پنج سال، ده سال دیگر خودم بنویسم. اما کدام آینده؟ امیدی ندارم به آمدن ده سال یا پنج سال دیگر. که مثلا حالم خوب باشد و یادم بیاید که قبلها چقدر حالم بد بود و بدانم که میگذرد و شکرگزار باشم و الخ. اصلا که چی؟ وقتی همه چیز همینطور مانده و فریز شده، وقتی دنیا آنقدر پیشرفته و روی حساب و کتاب نیست که ممکن باشد یک شب بخوابم و صبح بیدار شوم و آدمهای اطرافم با آدمهایی از جنس خودم جابجا شوند و هزارتا وقتی فلان دیگر که حوصلهی نوشتنشان را ندارم، امسال با پنج سال یا ده سال دیگر چه فرقی میکند؟
ناامیدی اگر گناه است اگر هرچیز دیگری، حسی است غیر قابل انکار. دروغ گفتن به خود عبثترین کار دنیاست. مثل این است که بذر عدس بکاری و انتظار انار داشته باشی. اصلا ناامیدی بهتر است. امید که داشته باشی توی ذوقت میخورد. امید که داشته باشی بالاخره یک وقتی میرسد که حقایق مثل سطل آب یخ روی سرت میریزد و بیدارت میکند. ناامید که باشی دیگر چیزی نداری که کسی بتواند ازت بگیرد. از آدم ناامید باید ترسید. آدم ناامید دیگر پی هیچ هدف کوچک و بزرگی نیست. آدم ناامید یک روز در را باز میکند، میرود و دیگر هیچ وقت برنمیگردد.
من هم میخواهم بروم. حوصله ندارم. دیگر خستهام. هیچ چیز این زندگی هیچ وقت به من خوش نگذشته است. خسته شدم از جنگیدن برای هر چیز کوچک مسخرهای که تازه تهش معلوم نیست حتا به دستش بیاورم. چه چیزی واقعا ارزش جنگیدن دارد؟ هیچ.
بحث خر و پالان نیست که مولانا میگفت، که آن یکی خر داشت و پالانش نبود و پالانی یافت اما گرگ خرش را ربود. من نه خر میخواهم نه پالان. بحث کوزه و آب هم نیست که کوزه بودش آب مینامد به دست، آب را چون یافت خود کوزه شکست. من نه کوزه میخواهم نه آب. میخواهم نباشم دیگر. مردن سعادت بزرگی است. برای مردن آدم باید خیلی خوش شانس باشد. برای خودکشی خیلی شجاع. من بدبختی هیچ کدام نیستم. بدشانسم و ترسو.
لنی با همهی ناامیدیش خوش شانس بود. گرچه آزادی اش را داد اما عشق را یافت. به قول رومن گاری یک عشق بزرگ با میل شدیدی که به هلاک کردن آدم دارد میتواند این مسائل را حل کند. نیما خوش شانس بود. کائنات دوستش داشتند. یک شب خوابید و توی خواب قلبش ایستاد و صبح فردا را ندید. سیمور گلس شجاع بود. دست کم شجاعت خودکشی داشت. من حتا نیم یکی از پرندگانی که میروند به ساحلی پای کوههای آند در پرو میمیرند هم شجاعت ندارم.
شاید یک دلیلش این باشد که نمیتوانم موقع تمام کردن کثافت حاضر نامهای بنویسم برای جهانیان که «به من خیلی خوش گذشت، متشکرم، خداحافظ.» چون خوش نگذشت، چون متشکر نیستم. چون گور بابای جهانیان، با کی خداحافظی کنم؟
مسئله شاعر مسلک بودن نیست، خیالپردازی هم دیگر کار نمیکند، کار از این حرفها گذشته. دیگر تمام است.
اینها را در هوشیارترین وضعیت ممکنام مینویسم. متاسفانه نه تحت تاثیر هرمونهام نه دارو نه هیچ حال یا ماده یا کوفت دیگری. هوشیارم. هوشیارِ هوشیار. همیشه این جور مواقع یک کسی بود، یک صدایی در اعماق وجودم که زمزمه میکرد نگران نباش خوب میشه بهتر میشه الان اما به قدری هوشیارم که حتا آن صدا هم دیگر مرده است.
این هم باشد برای نوروز. برای زندگیای که ارزش زندگی کردن ندارد.
Nothing else