به شکل خلوت خود بود
یک نیمه شب خنک خرداد ماه است. از خواب پریدهام. از یکی از همان خوابهای عجیبی که آدمها معمولا نمیبینند. خواب دیدم توی یک تصادف مهیب مردهام؛ اما نه تمام و کمال. روحم سرگردان است. مردهای هستم که نه ویژگیهای یک روح تمام عیار را دارد نه شبیه یک فرد زندهی معمولی است. توی خواب به این نتیجه میرسم که شاید کامل نمردهام! با هزار بدبختی مادرم را راضی میکنم که با هم به سردخانه برویم. با درماندگی روح سرگردانی که دلش نمیخواهد مرده باشد میگویم شاید هنوز زنده باشم. کارمند بیمارستان در سردخانه را که باز میکند، آن محفظهی کشویی مخوف آخرالزمانی را که میکشد بیرون، زیپ کیسهی حمل جسد را که باز میکند، یک سر میبینم که وصل است به دو تا جسم باریک دراز که نمیدانم دقیقا چیست؟ سر، سرِ من است، چشمهام باز است، دهانم تکان میخورد. سرم را بالا میآورم. کارمند بیمارستان منم. مادرم که همراهم بود منم... از خواب میپرم. نمیترسم. به دیدن این جور خوابها عادت دارم.
یک جایی از سهروردی خوانده بودم که وقتی کسی طی طریق میکند به شهری میرسد به اسم ناکجاآباد که توی آن شهر اولین کسی که میبیند خودش است. ناکجاآباد سهروردی یک جایی شبیه خوابهای من است.
میدانم که تا صبح دیگر از خواب خبری نیست.
حالا ایستادهام توی تراس خانهام که طبقهی چندم یک آپارتمان است. باد میوزد. تمام چیزی که به تن دارم یک پیراهن نازک کهنه است. به پشت تکیه دادهام به نردههای تراس. خنکی نردهها را در عمق پوستم احساس میکنم. سرم را خم کردهام سوی آسمان. ماه درست بالای سرم جلوی چشمهام میدرخشد. آسمان روشن است، روشنتر از تمام روزهای تاریک. تاریکی نام دیگر من است. شهر خواب است. آدمها دور اند. باد میپیچد میان موهام، میپیچد لای پیراهن نازک و گشادم و پوست برهنهام را لمس میکند. سبک و آرامم. آزادم.
پ ن: یک وقتهایی از اینکه سیگاری نیستم لجم میگیرد.
؟؟؟
؟
واو!
من فکر میکردم فقط من خوابای بی سروته میبینم!