همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

... که تنها نمی از باران به من رسد اما سیلابه‌‌اش از سر گذر کند؛ مثل عمری که داشتم

دیروز برای جستجوی ادامه‌ی جمله‌ای که نصفه و نیمه توی ذهنم بود، بعد از مدت‌ها، توییترم را باز کردم. کلمه‌ها را که سرچ کردم توی توییت‌های پیشنهادی خیلی اتفاقی یک عکس عجیب دیدم که باعث شد واقعا حیرت کنم. عکس اتاق خواب یک نفر بود که گوشه‌ی پایین سمت راستش تکیه به دیوار یکی از نقاشی‌های رنگ روغن من دیده می‌شد. نقاشی‌یی که از آن فقط یکی هست توی جهان و آن هم به دیوار اتاق من است. آنقدر تعجب کردم که حتا یک آن برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم ببینم نقاشی‌ام هنوز سر جاش هست یا نه! بعد رفتم توی صفحه‌ی صاحب توییت و دیدم که پیجش پر است از تصاویر نقاشی‌های من، عکس‌هایی که خودم با دوربین خودم گرفته‌ام و ویدئوها و نوشته‌های من که از پیج اینستاگرامم برداشته بود و به اسم خودش منتشر کرده بود، یا بهتر بگویم دزدی کرده بود و در جواب تعریف و تمجیدهای دیگران تشکر کرده بود و ایموجی قلب و فلان گذاشته بود. از فرط حیرت سردرد گرفتم. پیش از این هم شده بود که کارهایم را این‌جا و آن‌جا ببینم اما این دفعه واقعا فرق داشت. دختره کاملا داشت وانمود می‌کرد که من است! به همین مضحکی! حالا گمان می‌کنید من کی‌ام؟ من یک آدم معمولی‌ام که یک پیج پرایوت اینستاگرام دارد با تعداد نه چندان زیاد فالوور که اوج فعالیتم توی آن محیطِ ـ به قول دوستی ـ ضاله برمی‌گردد به سه چهار پنج سال پیش. پیجی که دو سه ماهی می‌شود به بهانه‌ی درس خواندن دی‌اکتیوش کرده‌ام. بعد یک نفر که به سختی می‌شناسمش از پست‌ها و عکس‌ها و نوشته‌های من برای خودش یک هویت مستقل ساخته و چندین برابر من دنبال کننده دارد و خبر ندارد که دریای بزرگ نت گاهی اوقات می‌تواند خیلی کوچک باشد.

یحتمل این هم شرایطی است مدرن و مرتبط با عصر جدید که تو جایی جدا از مردمان در خلوت و انزوای خودت نشستی و دور آدم‌ها را تا جایی که می‌شده خط کشیدی در حالی که همان زمان یک نفر یک جای دیگر با کارهای تو یک عالمه آدم دور خودش جمع کرده.

برایش نوشتم از این نقاشی‌ها و عکس‌ها و نوشته‌ها برای منی که سازنده‌اش بودم هیچ چیز درست و درمانی بیرون نیامد چه برسد به شمایی که ادای چون منی را درمی‌آوری و چرک‌نویس‌های من را مشق خودت جا می‌زنی. گفتم امیدوارم آن تعریف و تمجیدها همان طور که بهشان واکنش نشان دادی به دلت نشسته باشد. به دل من که ننشست، به حدی که پیج اینستاگرامم را بستم. در جواب حرف‌هایی زد که چیزی جز دست و پا زدن‌های دروغین یک آدم دروغگو برای توجیه خودش نبود. با این همه من بین بخشیدن  و نبخشیدنش مردد ماندم و یک‌بار دیگر از خودم حیرت کردم.

بعد دلم برای خودم سوخت. بعد غمگین شدم. گریه کردم و مجبور شدم باز آن قرص‌های لعنتی را بخورم. این‌ها صادقانه‌ترین چیزهایی است که یک جایی از خودم نوشته‌ام. باور کنید دیگر بحثِ مشخص نبودن مرز بین خیال و واقعیت و این‌ها نیست. همه‌اش واقعی است.

غمگین شدم نه به خاطر اینکه کسی ازم دزدی کرده بود. خودم از هر کسی بهتر می‌دانم که سوشال مدیا به لعنت خدا نمی‌ارزد. می‌دانم که از این اتفاق هم مثل همه‌ی ماجراهای کوچک و بزرگ زندگیم می‌گذرم و رهاش می‌کنم. غمم از این بود که من روزی چند بار به خلاص کردن خودم فکر می‌کنم؛ و یک بار تا مرز رسیدن بهش رفته‌ام و برگشته‌ام. از اینکه می‌خندم و گاهی می‌خندانم اما روزی صد بار توی سرم تکرار می‌شود که حالم دیگر هیچ وقت خوب نمی‌شود. می‌دانم که ماه‌هاست توی شرایطی هستم که باید از کسی کمک بگیرم ولی دلم کمک هیچ کسی را نمی‌خواهد. بعد با وجود همه‌ی این‌ها یک کسی هست یک گوشه‌ی این دنیا که دلش می‌خواهد شبیه منِ فروپاشیده باشد!

مسخره نیست؟

 

دریافت

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰

نظرات (۵)

جواب سوال پایانیت معلوم است. مسخره است.مسخره تر از آنی که فکرش را بکنید

از آنی فکرش را بکنم

از آنی که فکرش را بکنیم

و از آنی که فکرش را بکنند..

و این واقعیتی است تلخ....

  • دامنِ گلدار
  • کار تو، نقاشی‌ها، کلمه‌ها، نوشته‌ها، احساس‌ها همه‌ی اینها واقعیه، و همه‌ی اینها قدرتمنده، خیلی زیاد. در این حد که نه فقط این خانم، بلکه من مخاطب هم دوست دارم مثل تو بنویسم، جمله بسازم، هنر رو درک کنم، و کتاب خونده باشم. این واقعیته، و تمام. 

    چیز دیگه که واقعی و خاص تو هست همون برش کبوتر عاشق جز هستش. توی اون لحظه، اون فکر، لذت، آرامش، ذوق، فقط مال تو بود. موقعی که نقاشی‌ها و نوشته‌ها رو هم خلق می‌کردی اون لحظه فقط مال تو بود. هر بار دیگه که بخواهی بدستش بیاری و تصاحبش کنی فقط کافیه همون لحظه باشی. 

    با وجود اینکه کار این خانم واقعا آزاردهنده است اما می‌خوام بگم زشتیش باید فقط دامن خودش رو بگیره، تو خلق کردی و گذشتی و من دیده‌ام که بهتر و بهتر شدی. و اینکه قوی هستی و کارت عالیه زیاد به اینکه در مقطعی گرفتار ناامیدی و غم باشی کاری نداره، ما نباید خودمون رو با نتایج کارها خوب و یا بد تعریف کنیم. 

    ببین مثلا من می‌نویسم موعظه میشه و واژه کم میاد، تو می‌نویسی ولی؟ :) 

    پاسخ:
    قربونت برم که همیشه امیدی برام.. 
  • هلن پراسپرو
  • خدایا...

    خدایا. اصلا... نمیتونم هضمش کنم! همه چیزایی که خودت با دستای خودت ساختی...و یه نفر اینطوری... اینطوری کنه. اصلا چه لذتی داشته برای اون طرف تعریف شنیدن برای چیزایی که خودش نساخته؟؟ و اصلا لذتی هم داشته یا نه، آدم باید تو این موقعیت واقعا چه حسی داشته باشه؟

    واقعا... نمیدونم چی بگم.

    همدردی منو بپذیرید. :٫/

    چقدر ماجرای تکراری و عجیبی بود. هر بار که این ماجراها رو می‌شنوم برام عجیبن. امیدوارم از عصبانیتت کم شده باشه.

    راستی نمی‌دونستم نقاش هم هستی.

    تا حالا به این فکر نکرده بودم شاید یه نفر بخواد شبیه منی باشه که گاهاً از خودم بیزارم! 

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی