همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

رضا ـ علیرضا معتمدی

 

رضا

 

سکانس اول فیلم: رضا در اتاقی به هم ریخته نشسته روی یک صندلی، خیره به زمین. بلند می‌شود. لباسش را عوض می‌کند. شلوارش را عوض می‌کند. جوراب می‌پوشد. کفشش را می‌پوشد. هنگام پوشیدن جوراب دوم مکث می‌کند. چند ثانیه‌ای فکر می‌کند. بعد کفشش، جورابش، شلوار و لباس‌هایش را بیرون می‌آورد و همان اولی‌ها را می‌پوشد و می‌رود روی کاناپه می‌خوابد.

"نمایشی آشنا از افسردگی"

همه‌ی داستان خلاصه می‌شود توی آن چند ثانیه مکث که از خودت می‌پرسی: که چی بشه؟! همین سوالِ صحیحِ صریحِ کوتاه و فلج کننده: که چی بشه؟! نتیجه‌اش می‌شود همین که تنها کاری که با شوق انجامش می‌دهی می‌شود هیچ کاری نکردن.

 

رضا

 

«من تنها بازمانده‌ی خانواده‌ای هستم که قرن‌ها پیش پس از سفری طولانی به این سرزمین رسیده‌اند. بزرگ این تبار پیرمردی بود که نمی‌مرد. صبح روز صد سالگی، میان صحرایی وسیع، نزدیک رودخانه‌ای پر آب، زیر سایه‌ی چتر انداخته‌ی درخت گز، او را سر راهی رو به قبله خواباندند و رفتند.»

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۰

نظرات (۱)

  • مترسک هیچستانی
  • که چی بشه؟ هیچی! :)

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی