رضا ـ علیرضا معتمدی
سکانس اول فیلم: رضا در اتاقی به هم ریخته نشسته روی یک صندلی، خیره به زمین. بلند میشود. لباسش را عوض میکند. شلوارش را عوض میکند. جوراب میپوشد. کفشش را میپوشد. هنگام پوشیدن جوراب دوم مکث میکند. چند ثانیهای فکر میکند. بعد کفشش، جورابش، شلوار و لباسهایش را بیرون میآورد و همان اولیها را میپوشد و میرود روی کاناپه میخوابد.
"نمایشی آشنا از افسردگی"
همهی داستان خلاصه میشود توی آن چند ثانیه مکث که از خودت میپرسی: که چی بشه؟! همین سوالِ صحیحِ صریحِ کوتاه و فلج کننده: که چی بشه؟! نتیجهاش میشود همین که تنها کاری که با شوق انجامش میدهی میشود هیچ کاری نکردن.
«من تنها بازماندهی خانوادهای هستم که قرنها پیش پس از سفری طولانی به این سرزمین رسیدهاند. بزرگ این تبار پیرمردی بود که نمیمرد. صبح روز صد سالگی، میان صحرایی وسیع، نزدیک رودخانهای پر آب، زیر سایهی چتر انداختهی درخت گز، او را سر راهی رو به قبله خواباندند و رفتند.»
که چی بشه؟ هیچی! :)