میفرماید: این فیلد نمیتواند خالی باشد
آمدهام یک روزم ـ هر روزم ـ را برایتان تعریف کنم تا دیگر از روزمرگی ننالید.
صبح ساعت هشت یا نه، این روزها ده حتا، از خواب بیدار میشوم، کمی در تخت میمانم و سقف و دیوار اتاقم را ورانداز میکنم، کمی این پهلو آن پهلو میشوم و مقاومت میکنم که یک روز معمولی دیگر را دیرتر شروع کنم. بعد به هر ضرب و زوری شده خودم را از تخت جدا میکنم. صفحهی خالی گوشیام را نگاه میکنم. یکبار به ج. که داشت از گوشی جدیدم تعریف میکرد گفتم یک موبایل خوب چهار پنج سال پیش خیلی به دردم میخورد الان اما برایم چیزی بیشتر از یک تکه حلبی نیست ـ همان کلام مولانا که آب را چون یافت خود کوزه شکست و الخ ـ بهم گفت تارک دنیا شدی؟ خندیدم! الان تنها چیزی که برایم مانده و ارزش چک کردن دارد این است که ستارههای روشن وبلاگها را چک کنم. و تقریبا هر روز دنبال ستارهی روشن مورد عجیب هانس شنیر میگردم با اینکه میدانم نمیبینمش. این روزها خیلی از وبلاگها هستند که زمانی فعال بودند و دیگر نمینویسند یا حتا دیگر وجود ندارند، اما این یکی انگار عاقبتِ خودِ من است. اینکه یک روز بیسر و صدا همه چیز را بگذاری و بروی روش من است. حال نویسندهی وبلاگ روزهای آخری که مینوشت حال همیشهی من است. دیدن صفحهاش که به روز نمیشود یک جورهایی شبیه دیدن خودم است در آیندهای که نمیدانم کی تسلیمش خواهم شد. گفتن ندارد. اگر نویسندهاش را میشناسید سلام من را بهش برسانید.
بعد بلند میشوم، یک لیوان چای میخورم. دوباره برمیگردم توی تخت. و این تصویری که میبینید شمایل دست نخوردهی غالب روزهای من است.
این روزها حتا پرده را کنار نمیکشم چون نور روز چشمهایم را اذیت میکند. گاهی کتابی میخوانم، گاهی دو کلمه درس میخوانم، گاهی چیزی مینویسم. گاهی همینطور بیهدف مینشینم و هیچ کاری نمیکنم تا ساعت سه بشود و آماده شوم و نیم ساعتی رانندگی کنم و The Prophet گری مور را مکرر گوش بدهم تا برسم سر کار.
اگر آن تصویر غالب این روزهام بود این یکی موسیقی غالب این روزهایم است. میتوانم یک روز تمام از صبح تا شب چشمهایم را ببندم و این موزیک تنها صدایی باشد که میشنوم. این را تقریبا همه جا گفتهام که اگر بهم بگویند مثلا شش هفت دقیقهی دیگر خواهی مرد، آخرین کاری که انجام خواهم داد گوش دادن به این آهنگ است. نه وداعی دارم، نه جملهی ماندهای که دوست داشته باشم به کسی بگویم، نه حرف آخری برای جهانیان دارم، نه وصیت نامهای و نه هیچ چیز دیگر. فقط بگذارید این شش هفت دقیقهی مانده را در آرامش به این ساختهی گری مور گوش دهم. خلاصه که همانطور که به بهشت نمیروم اگر هایده آنجا نباشد، قطعا به بهشت نخواهم رفت اگر گری مور نباشد آنجا که برایمان گیتار الکتریک بنوازد. (البته گفتن ندارد که این لیست سر دراز دارد.)
بعد سر کار کتاب و دفترم را باز میکنم، کمی درس میخوانم و نمیخوانم. چندتایی مریض میبینم. اگر خلوت باشد شاید به یک پادکستی چیزی گوش کنم و بعد ساعت نه که شد دوباره رانندگی میکنم تا خانه. اگر حوصله داشته باشم از مسیری دورتر برمیگردم تا کمی آدمها را تماشا کنم.
آخرین ساعات ماندهی روز هم سرم را با یک فیلمی، کتابی، چیزی گرم میکنم و گاهی با ص. حرف میزنم تا خوابم ببرد و این نمایش مسخره بالاخره تمام شود.
هر روز همین کارها را تکرار میکنم و ته دلم اضطراب دارم چون میدانم ماندنم در تخت خواب دلیلی ندارد. دیروز اما همین کارها را تکرار کردم ولی ته دلم اضطراب نداشتم چون دندان عقلم را کشیده بودم و درد داشتم و ماندنم در تخت خواب دلیل داشت.
به نظرم درس خواندن برای امتحان دستیاری تاریکترین دوران زندگی یک پزشک است. گاهی فکر میکنم من که درست و درمان درس نمیخوانم پس کلا بگذارمش کنار و بد نامیاش را از سرم باز کنم و یک غلط دیگری توی زندگیام بکنم. اما بدبختی اینجاست که به این نتیجه نمیرسم آن غلط دیگر دقیقا چی باشد خوب است؟
از دیشب که the prophet رو با این پست کشف کردم، بارها گوش دادم و سیر نشدم ... واقعا شاهکاره؛ مرسی
و روزمرگیای که وصف کردی شاید قصّهی سه سال بعد منه ... نه میخوام آرزوهای توخالی بکنم و نه توصیههای مندرآوردی، فقط میگم این حال رو میفهمم و امیدوارم از این چرخه بیرون بیای.
اینجا جز معدود بلاگایی که هنوز میتونم بهش سر بزنم.
لطفا همیشه بنویس ما میخونیم.
اون نقاشی، دریاست؟
بله
به نقطه پایان رسیده الان؟
نه