امروز از هم گسستم
سرماخورده، بیحال و تب دار، و درحالی که همهی بدنم درد میکند و نای بلند شدن از تخت را ندارم (شبیه همهی سرماخوردههای جهان هستی) میخواهم برایتان از آخرین تجربهی رابطهام بنویسم. هرچند نمیدانم میشود اسمش را رابطه گذاشت یا نه؟ اگر کمی ادامه دهم بله ولی تا اینجای کار؟ نمیدانم.
داستان از این قرار است که نوتیفیکیشن پیامهای خصوصی من چه در تلگرام و چه در دایرکت اینستاگرام این روزها فقط توسط یک نفر به صدا در میآید: آقای "شین" استاد سابقم در دانشگاه که یحتمل بیست سالی هم از من بزرگتر است. داستان از یک علاقهی به ظاهر مشترک از عکاسی شروع شد. از عکسهایی که میگیرم و در اینستاگرام منتشر میکنم. ایشان معتقدند که من یک عکاسِ هنرمند، خلاق و باسلیقه هستم که عکسهایم لایق گرفتن جوایز بینالمللی اند.
اگر دربارهی چند و چون مکالماتمان کنجکاو هستید همین بس که بگویم صمیمتِ بیشتر بینمان با سؤالهای: "شما چه رنگهایی رو بیشتر دوست دارید؟" و "شما چجور موسیقی گوش میدید؟" آغاز شد البته از طرف ایشان نه من! و حتما نیازی به توضیح نیست که این سؤالها را هم استاد "شین" از من پرسیدند نه من از ایشان!
خلاصه که در این میان، رسیدیم به جملهی "پس با هم هم عقیدهایم" و تکرار چند بارهی "تو چقدر با سلیقهای" و در نهایت رسیدیم به مرحلهی جذابِ "ببینمت" و از اینجا بود که من دیگر به مکالمه ادامه ندادم.
این "ببینمت" برای من فقط یک کلمه نیست. یاد آور یک فرد است که شاید بعدها از او هم برایتان بنویسم ولی نکته اینجاست که در ادامهی این "ببینمت" افراد از شما توقع یک عکس سادهی معمولی ندارند. یک عکس به قول فرنگیها اوپن میخواهند ببینند. واقعا میخواهند ببینند! :)
هرچند مسئله این نیست.
نمیدانم شما تجربهی این را داشتهاید که مردی / زنی بیست سال بزرگتر از خودتان به شما علاقهمند شده باشد یا نه، قضیه خیلی عجیب است. اصلا مسئلهی سادهای نیست.
دارم از مردی چهل پنجاه ساله حرف میزنم که بچه دارد، دختری احتمالا هم سن و سال من. زندگی مشترک دارد، همسر دارد و زندگیای مثل پدرها و مادرهای همهمان.
کاش مردی چهل پنجاه ساله این نوشته را میخواند و میآمد برای من توضیح میداد که چطور این اتفاق، اتفاق میافتد.
(احتمالا خیلی ساده)
اگر من این مکالمه را تمام نکنم، عکسی باب میل استاد "شین" برایش بفرستم، با او صمیمی تر بشوم، مثل خود او "شما" گفتنها و جمع بستن فعلها را از یک جایی به بعد کنار بگذارم و "تو" بگویم و باز هم صمیمی تر شوم و وقتی در جواب واکنش من به عکسی که از جاده گرفته است و من گفته ام دلم برای جاده تنگ شده میگوید: "خب بیا بریم توی جاده" واقعا با او بروم توی جاده (!) و غیره و غیره؟ اگر به خاطر کنجکاوی از اینکه "حالا بالاخره ته ماجرا چی میشه" همهی این کارها را بکنم، حالا واقعا ته ماجرا چی میشه؟
شاید تبدیل میشوم به معشوقهی پنهانی استاد گرامی، دختر جوان خوش ذوق و هنرمندی که دل پیرمرد را برده. احتمالا کمی بعد زندگی اش از هم میپاشد، کمی بعدتر دخترش توی صورتم تف میاندازد، باز کمی بعدتر باید نگاه سنگین همه را تحمل کنم و باز هم بعدتر استاد "شین" فوت میکند و من.. و من....
یا اینکه ادامه میدهم و تا یک جایی هم پیش میروم و دقیقا آنجا که استاد "شین" کاملا شیفته و شیدای من شد همه چیز را به هم میزنم و میروم و تمام که تمام و بعد نظاره گر خواهشها و ناراحتیها و یحتمل گریههای او خواهم بود و خواهم گفت که خجالت نمیکشی عاشق یکی همسن دخترت شدی؟
و شاید هم برعکس من از سر کنجکاوی وارد این ماجرا میشوم و بعد رفته رفته شیفتهی آقای "شین" که از قضا خیلی هم آدم دانا، خوش صحبت و دنیا دیده ایست میشوم و او کمی بعد یادش میآید که زن و زندگی دارد و آخرش هیچی به هیچی.
اما از منظر یک مرد چهل پنجاه ساله به ماجرا نگاه کنید. صحبت کردن با دختری جوان از نسل امروز که از قضا به قول خود ایشان خیلی باسلیقه و هنرمند به نظر میرسد و در جواب سؤالها، جوابهایی میدهد که دیگران نمیدهند خیلی باید جالب باشد.
به هر حال این داستان سر دراز دارد. و پایانی که اصلا معلوم نیست چه میشود.
من ولی خیلی خستهتر و بیجانتر از آنم که حتا به ادامهی ماجرا کنجکاو باشم. نه به خاطر بیماری و سرماخوردگی که از درون. از نهاد. از آنجایی که احتمالا ته وجود یک انسان میتواند باشد.