جایی برای رفتن
جایی برای رفتن باید وجود داشته باشد وقتی که به قول شاعر از مست کردن خسته شدهای و از علف دیگر کاری ساخته نیست، و بنزودیازپینها دیگر ارضایت نمیکنند و زولپیدم دیگر کمکات نمیکند که بتوانی بخوابی، وقتی که به حشیش یا کوکائین رفتن منطقی به نظر نمیرسد، و سایکدلیک در دسترسات نیست. جایی ـ فراتر از مرگ که انتظارت را میکشد ـ برای رفتن باید وجود داشته باشد.
وقتی دیگر دیدن یک فیلم یا خواندن یک رمان یا خریدن چیزی که چند ماهی انتظار خریدناش را میکشیدی کفایت نمیکند. جایی برای رفتن باید وجود داشته باشد که کارت به بیمارستان اعصاب و روان یا خودکشی نکشد. و این رفتن باید چیزی ورای فرار کردن یا پنهان شدن باشد. وقتی تمام عمرت فرار کرده باشی میدانی که فرار کردن دیگر جواب نیست.
دیگر نمیخواهم فرار کنم یا جایی پنهان شوم. میخواهم بمانم. و این ماندن به معنای جنگیدن نیست. شاید هم من هنوز به مرحلهای نرسیدهام که چیزی برایم ارزش جنگیدن داشته باشد. هنوز توان جنگیدن ندارم، نه برای کسی، نه برای چیزی و نه برای خودم و نه برای زندگی؛ اما میخواهم تمام تلاشم را بکنم که دیگر از فرار خبری نباشد. که اگر کار به مرحلهی سختاش رسید فرار نکنم. که اگر چیزی به جایی نرسید بیخداحافظی رها نکنم و بروم. میخواهم خداحافظی کردن را یاد بگیرم و تحملاش کنم. میخواهم دفعهی بعدی اگر کسی آزارم داد بمانم و توی چشمهاش نگاه کنم و از رنجی که کشیدهام حرف بزنم، نه که چند سال بعد پیش دیگری از حرفهای هیچ وقت نزدهای بگویم و باز هم نتوانم به زبانشان بیاورم. فرار کردن دیگر جواب نیست و البته کار به جایی رسیده که دیگر جایی هم برای فرار کردن وجود ندارد.
زمانی پناهگاههای زیادی برای پنهان شدن داشتم. اصلا وارد جایی که میشدم، هر جایی، اول دنبال راه در رو و گوشهای برای فرار میگشتم. و همیشه جایی برای پناه بردن وجود داشت. مثلا حیاط پشتی متروکهی مدرسه که نیمکتهای کهنه را تویش انبار کرده بودند و بین بچهها پیچیده بود که روح دارد یا یک همچین چیزی و هیچ کس جرات نداشت پایش را آنجا بگذارد. کارگاه نقاشی یک اتاق کوچک تنگ و تاریکِ انباری طور داشت و استادم خوب فهمیده بود وقتی خبری ازم نیست یا میخواهم از زیر کار در بروم یا خسته شدهام یا ازش لجم گرفته کجا باید دنبالم بگردد. بعدها بزرگتر که شدم توی سلف دانشگاه، میزی منتهی الیه غربی رو به دیوار پناهگاه من بود که لم بدهم و پاهایم را دراز کنم روی صندلی روبهرو و صدای موزیک توی گوشم را تا جایی که راه دارد بلند کنم. یک جای پنهانیتر هم داشتم که برای مواقع ضروریتر بود. پشت بام مسجد دانشگاه. صندلییی که یحتمل متعلق به سال اول تأسیس دانشگاه بود را میگذاشتم زیر پاهام و از شیشهی نیمه شکستهی پنجرهی خرپشته میپریدم روی پشت بام. خوراک روزهای ابری و بارانی بود. بعدتر تراس جراحی چهار مأمن روزهای پست کشیکم بود. صبح فردای کشیکها روی صندلی زهوار در رفتهی کثیفش مینشستم و هوس سیگار کشیدن به سرم میزد.
حالا اما اوضاع دیگر فرق کرده. آن میز و صندلی سلف دانشگاه دیگر سر جایشان نیستند. سر جایشان هم اگر باشند دیگر جایی برای من ندارند. شیشهی شکستهی پنجرهی خرپشتهی پشت بام مسجد دانشگاه احتمالا مدتهاست که عوض شده. تراس جراحی چهار سرجایش هست اما دیگر اثری از صندلی زهوار در رفتهی کثیف من نیست. و معلوم نیست توی کدام زباله دان کجای شهر تنهاتر رها شده به حال خودش. شرایط دیگر عوض شده. هیچ محل فراری دیگر مثل قبل سهل الوصول نیست.
حالا دیگر نمیتوان حتا هیچ کافهای برای فرار پیدا کرد. اکثرشان بوی گند روغن سوخته میدهند. تردمیل باشگاه هم جای خوبی برای فرار نیست. با آن آینههای سرتاسری روبهروت که تویش کسی را میبینی که زنده بودنش نه آن زنده بودنی است که آنی میاندیشید: لرزشهای خفیفی را میبینم، گوشت ماتی را میبینم که ول و رها میشکفد و میتپد.
حالا دیگر نه میشود پناه برد به آبدارخانهی درمانگاه، نه اتاق داروها، نه حیاط پشتی و نه هیچ جهنم دیگری. کار به جایی رسیده که توی دستشویی درمانگاه هم آسایش نداشته باشم. یا توی ماشینم، یا خانهام، یا اتاق خوابم. آدمها همه جا هستند و صدایشان از هر جایی شنیده میشود و یک جوری فریاد واکسن واکسن سر میدهند که گویی تقصیر ماست! و خواستهای دارند و داستانی، دردی و غمی برای افزودن به غمهایت.
کار به جایی رسیده که مجبورم به پاسخگویی و تلفن لعنتیام که زنگ میخورد دیگر نمیتوانم بگویم گور باباش. میگویند مسئولی و شوربختانه راست میگویند و من تمام عمر از این کلمه و باری که روی دوشم میگذارد فراری بودهام.
خلاصه همه جا پر از نور است و صدای آدمیزاد. گاهی هوس میکنم بر سر آدمها فریاد بزنم که برای یک ساعت هم که شده سکوت کنید، چراغها را خاموش کنید، پردهها را بکشید، کولرها را با چند گلوله از کار بیندازید تا صدای بادشان توی پرههای تق و لقِ دریچهها سمفونی جیر جیرِ گوش خراش راه نیندازد. به مقدساتتان قسم کمی سکوت کنید. کسی اینجا دارد به جنون میرسد. (و بعد روی سنگ قبرم بنویسید مرحوم توی ننه من غریبم بازی استاد بود.)
باور کنید چهار پنج سال پیش اگر بهم میگفتند که چهار پنج سال دیگر پیدا کردن جایی که نور زیادش چشمهایت را اذیت نکند برایت سخت میشود بهش میگفتم گمشو بابا! ولی امروز کار به اینجا رسیده است.
بنابراین فرار کردن را بوسیدهام و گذاشتهام کنار. باید بمانم. باید بمانم و یک خاکی بر سر بریزم و جایی برای رفتن برای خودم دست و پا کنم.
مثلا همین که چند دقیقهای بیحرکت بنشینم و سعی کنم کمرم را راست نگه دارم و تنفسم را کنترل کنم و در سکوت به هیچ چیز فکر نکنم. آنقدر سکوت کنم تا اینکه بالاخره ـ به قول نویسندهی کتابی ـ صدایی بشنوم. جایی برای رفتن مثل بوم نقاشی گوشهی اتاقم، یا موسیقی زیبایی که تازه شنیدهام، یا حرف زدن با کسی که ظرافت کلمههاش آبی خنک باشد روی آتش درونم.
جایی برای رفتن شبیه وبلاگی که برای خودم باشد و بتوانم بنویسم بیآنکه دغدغهی خوانده شدن داشته باشم.
بله. جایی برای رفتن باید وجود داشته باشد.