به پایان میرسانم چون جسارت رها کردن ندارم
روز اولی که اینجا را ساختم به خودم قول دادم همه چیز را بنویسم. که از هیچ چیز نترسم. نوشتم که اینجا مرز بین واقعیت و خیال مشخص نیست اما باور کنید همهی اینها که نوشتهام عین حقیقت است. میخواستم آنطور که روسو نوشت، یک روزی فریاد بزنم: «این است آنچه کردم و اندیشیدم و بودم.»
مطمئن نیستم.
ننوشتم. خیلیهایش را ننوشتم. ترسیدم؟ نمیدانم.
دیگر نمیشود گفت این است آنچه بودم. با وجود راست بودنش، دروغ است.
همهی دنیام سیاه میشود. همهی چیزهایی که ساختهام، همهی داشتههام حرکت میکنند، پیچ و تاب میخورند و لابهلای سیاهیها محو میشوند. من دست نمیبرم تا مانع شوم. دیگر تلاشی نمیکنم.
اما اگر یک کسی یک جایی یک روزی توانسته من هم شاید بتوانم. اینها میتواند نخستین خطوط اعتراف من باشد. این است آنچه بودم.
من خیلی تلاش کردم. در مقایسه با بعضی آدمها کمتر در مقایسه با بعضی بیشتر. اصلا چرا خودم را با دیگران مقایسه کنم؟ من خیلی بیشتر از حد خودم تلاش کردم. حد واقعیام حدی نبود که جای بحث داشته باشد اما من خیلی بیشتر از آنچه از خودم انتظار داشتم، آنچه ظرفیتم بود تلاش کردم. من تا حد سرریز شدن، تا حدی که نشود جمعش کرد دیگر تلاش کردم. نشد. بعد به این نتیجه رسیدم که... نه! راستش را بخواهید به هیچ نتیجهای نرسیدم. خیلی دلم میخواست میتوانستم اینجا یک نتیجهگیری بچپانم وسط یاوههام اما نمیتوانم. ندارد. مطمئن نیستم کی را مخاطب قرار میدهم. کاش دست کم کسی را داشتم که میتوانستم برای او بنویسم که چقدر تلاش کردم، اما ندارم. من برای همین هم تلاش کردم. نشد. آدم یک وقتهایی باید دستهایش را بالا ببرد و تسلیم شود. این کار از همهی تلاشهای قبلی آسانتر، منطقیتر و بزرگمنشانهتر است.
چشمهایم را میبندم و سفیدیای هستم وسط این سیاهی مطلق، که گویی با حرکت آرشه توی دستهای نوازندهی ویولنسل حرکت میکند. ولی این چیزی را حل نمیکند. قرار بود حل کند اما دیگر نه. سیاهیها سرخ میشوند، سبز میشوند، آبی میشوند. رنگها توی هم گره میخورند. من دیگر تلاش نمیکنم بفهمم چه خبر شده. نمیفهمم. و این چیزی را حل نمیکند.
من توی بعضی خیابانها دویدهام، پشت بعضی درها ساعتها منتظر ماندهام، از بعضی آدمها حرفها شنیدهام، خیلی کارها کردهام، من حتا وقتهایی که روزها ناتوان توی تخت مانده بودم، وقتهایی که گمان میکردم کاری نمیکنم یا چه بسا تلاش معکوس میکنم هم داشتم تلاش میکردم که بشود. نشد. یک وقتهایی سعی کردم ادایش را دربیاورم مگر بشود یا در خیال یا خواب یا جایی ورای واقع، نشد. این چیزها اینطوری کار نمیکند. مثل شانس هم نیست که بگویی یک روزی در خانهی من را هم میزند. نمیزند. مطمئن نیستم چطور کار میکند.
من و رنگها توی هم حل میشویم، یکدست میشویم. حالا دیگر چیزی نمانده جز یک خاکستری مطلق. خاکستریای که عمق دارد. تا اعماقش خاکستری است. تا مغزِ مغز، تا ریشه خاکستری.
حالا باور دارم این وبلاگ، همهی نوشتههای قبلی که ناخوانده معدوم شد، همهی کارهایی که تا به حال انجام دادهام، همهی نقاشیهایی که از کودکی تا امروز کشیدهام، همهی اینها، همهی همهشان همانطور که پسوا در یکی از یادداشتهاش نوشت، بیعرضهگی من بودهاند.
خیلی وقتها فکر میکنم وقتی من تو لاک خودم هستم و مثل همینکه گفتی ازش نوشتم و فلسفه بافتم، یک عده آدم دیگه دارن واقعی زندگی میکنن.. خیلی وقتها این رو باورم میشه، از خیابون انقلاب یک خاطره دارم که چشم دوختم به ویترین یک مغازه و روی جلد کتاب رو میخونم «تو مشغول مردنت بودی» و این صدا مرتب تو ذهنم تکرار میشه. ولی بعضی وقتها هم هست که نه. وقتهایی که میبینم همهی کسایی که باعرضه فرض کردم تلاش خاصی برای کسب این عرضه نکردن، بیشتر سوار موجی هستن و اون موج یک فرود هم داره و اون پایینها همه همین حسی رو دارن که الان شده شعر این روزها واسهی من نوعی..
باید مراقب خودمون باشیم