تنهاییِ پرهیاهو
از شروع فرجهی امتحان ده روز میگذرد و من میتوانم بگویم که تقریبا هیچ غلطی نکردهام. امروز برای بار دوم برنامهریزی کردم و نمیدانم که این بار میتوانم به آن عمل کنم یا اینکه مثل همیشه باز هم از برنامهام عقب میمانم. از اینکه خانهی خودم ماندهام که درس بخوانم و نرفتهام خانهی پدر و مادرم و باز هم هیچی به هیچی کمی از دست خودم عصبانیام. راستش در این چند روز خیلی لیلی به لالای خودم گذاشتهام و خیلی مراعات حال خودم را کردهام. دلیلش را هم اگر بخواهید بدانید برای این است که هیچ کس مرا به اندازهی خودم دوست ندارد. اما این دوست داشتن از خودخواهی و خودبرتربینی نمیآید، بیشتر به خاطر بیکسی است.
این چند روز غرق شدهام در ادبیات و شعر و کمی فلسفه و کمی سینما و نقاشی. گاهی از خودم میپرسم که چرا پزشکی را رها نمیکنم و بروم مثلا ادبیات بخوانم؟! اما حقیقت این است که من پزشکی را به همان اندازه دوست دارم. با کمک ادبیات و فلسفه به این نتیجه رسیدهام که "انسان" چقدر موجود ضعیف و ترحم برانگیزی است و چقدر میتواند پوچ و خالی و گاهی اوقات پر و عمیق باشد و چقدر شکننده است. با کمک پزشکی میتوانم دست کم کاری برای این موجود ضعیف بکنم. کمی از دردهایش را تسکین دهم. باری از دوشش بردارم. به خاطر این است که پزشکی را عاشقانه دوست دارم.