زندگی بر فراز پرتگاه
ویرجینیا وولف میگوید زندگی شبیه به تکهای از پیادهرو بر فراز پرتگاه است. و واقعا هست. میگوید من به پایین نگاه میکنم؛ سرم گیج میرود. من هم سرم گیج میرود. میگوید نمیدانم چگونه میتوانم این راه را تا به آخر طی کنم. من هم نمیدانم. البته ویرجینیا وولف نتوانست آن راه را تا آخر طی کند. یک روز با جیبهای پر از سنگ به رودخانهی اوز در رادمال رفت و خود را غرق کرد. امیدوارم من چنین سرانجامی نداشته باشم. امیدوارم یک روز خسته از این پرتگاه ذهنی خودم را از فراز یک پرتگاه عینی به پایین پرتاب نکنم.
درسها خوب پیش میرود. امروز جمعه است. هوا بدجوری سرد شده و من مچاله در تخت و کادوپیچ شده لای پتو به رگههای نور آفتاب که از درزهای عمودی پردهی اتاق روی زمین و روی قالی کوچک دستباف اتاقم افتاده نگاه میکنم و به رنگها، به درهم آمیختگی رنگها و نورها؛ و کمی دچار ملالم.