همخانهی ملال
راوی رمانی که در حال خواندنش هستم داشت از تعداد دندانهای پر کردهی توی دهانش میگفت و بعد من ایستادم جلوی آینه و دندانهای پر کردهام را شمردم. هفتتا. یکی هم عصبکشی. آخری همین دو سه هفته پیش. دندانپزشک عصب دندانم را که بیرون کشید نشانم داد و گفت ببین چقدر متورمه واقعا درد نداشتی؟ با همان دهان نیمه باز و انگشت دندانپزشکم که توی دهانم بود خیلی نامفهوم گفتم نه اصلا. گفت از دندون خرابی که درد نداره بیشتر باید ترسید. بعد خودم را توی آینه نگاه کردم. هرچقدر که طولانیتر این کار را انجام دهید بیشتر برای خودتان غریبه میشوید. توی آن لحظه هیچ کاری مهمتر از شمردن دندانهای پر کردهی توی دهانم نداشتم اما بعد ناگهان مسئولیت شناختن خودم افتاده بود گردنم و اصلا حوصلهاش را نداشتم. سرم را تکان دادم، از آن حالت ناآشنا بیرون آمدم، دوباره تبدیل شدم به خودم و از جلوی آینه، از خودم فرار کردم.
کار مهم بعدیم کنسل کردن قرار صبحانهی فردا صبح بود. س. دو بار زنگ زده بود و جوابش را نداده بودم. فکر کردم که چه دروغی سر هم کنم اما بعد گوشی را برداشتم و خیلی صادقانه برایش نوشتم حوصله ندارم. پرسید چرا تماسش را جواب ندادم؟ گفتم ببخشید حوصلهی حرف زدن نداشتم. از کلاس فردا پرسید، گفتم حوصلهی آن را هم ندارم. بعد کمی غر زد که از یک هفتهی پیش با هم قرار گذاشتیم و من توی دلم گفتم هفتهی پیش حالم خوب بود الان حالم دیگه خوب نیست. اگر مثلا شش ماه پیش بود یک دروغی سر هم میکردم و میگفتم. مثلا میگفتم کاری برایم پیش آمده و حتا ممکن بود دقیقا بگویم چه کاری یا مریض شدهام یا هرچی ولی الان دیگر حوصلهی دروغ سر هم کردن ندارم. گفت این کلاسارو نمیای تهش بهت پروانه مطب نمیدن. گفتم قبر پدر پروانه مطب.
همانطور که قبر پدر کافهها و قبر پدر صبحانه. گیریم رفتیم نشستیم یک جایی پشت یک میزی که کرور کرور خرج دک و پز مسخرهش کردهاند ولی چارتا صندلی راحت داخلش نگذاشتهاند، روی صندلیهای ناراحت نشستیم، چای یا آبمیوه یا وافل و پنکیک خوردیم با نوتلا و جفنگ گفتیم، بعد س. چندتا عکس در زوایای مختلف از خودش گرفت و لبخند مسخرهی من را هم توی چندتاییش جا داد. که چی؟ درواقع هیچ گهی نمیخوریم. یا همان گهی را میخوریم که همه میخورند. تازگیها با م. یک کافه نزدیک خانهی ما پیدا کردهایم که گاهی اوقات بعد از کار میرویم آنجا، و آنجا هم البته همان گهی را میخوریم که همه میخورند. یک حیاط پشتی دارد که سقفش را یک پارچهی ضخیم کشیدهاند، پر از گل و گیاه است و صندلیهاش نرم و راحتاند. خوبیش این است که آن ساعتی که ما میرویم آنجا جز خودمان کسی توی کافه نیست. جای نسبتا آرامی است و موزیکش اذیتم نمیکند. اسپرسوش به درد نمیخورد و باریستاش برای طرح زدن روی لاتهها اصلا به خودش زحمت نمیدهد. اما بالاخره کافه است. خلاصه هر از گاهی میرویم آنجا و همین که کافه شروع میکند به شلوغ شدن میزنیم بیرون.
چند سال پیش در سایت ترجمان مطلبی خواندم با عنوان، به گمانم، کافههای سکوت که از کافههایی در توکیو حرف میزد که مشتریهاش تنها و در سکوت مینشینند و حتا برای پرسیدن یک سوال یا دادن سفارش هم کلمهای حرف نمیزنند و با نوشتن در نوتپدها با هم ارتباط برقرار میکنند. حقیقتا که توکیو مدینهی فاضله است. البته ژاپن کم از هند و چین نباشد یک جورهایی سرزمین عجایب هم هست. همین چند روز پیش نمیدانم کجا خواندم که توی ژاپن یک جاهایی وجود دارد که میتوانی بروی آنجا و یک یا چند نفر آدم به عنوان خانواده کرایه کنی. خانوادهی کرایهای هم پدیدهی جالبی است. مثلا تصور کنید بروید یک جایی یک شوهرخاله کرایه کنید و باهاش بروید بنشینید توی یکی از این کافههای سکوت ولی طرف نتواند، چنان شوهرخالهها، برایتان مزه بپراند. لذتبخش نیست. کاش من طنازی نکنم. بگذریم. به هر حال من اگر قرار بود یک کافه بزنم خوب بلد بودم چکار کنم. اول از همه با کافه نزدن شروع میکردم.
حرف دل من رو زدی، این روزها هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه، کاملا بیحوصلهام :)
اپیدمی سکوت ...