همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

نوشتن مثل همیشه آرامم می‌کند

آدم گاهی اوقات به چیزهایی که نباید بهشان فکر کند فکر می‌کند. مامان دیشب حالش بد شد. یکی دو ساعت از نیمه شب گذشته بود که به زحمت خودش را رساند پشت در اتاقم و همانجا از حال رفت. فشار خونش خیلی پایین بود و نبضش خیلی کند و ضعیف می‌زد. دست و پایم را گم کرده بودم. یک لحظه حتا هرچی بلد بودم و نبودم از یادم رفته بود. هنوز چیزهایی هست که دستپاچه‌ام می‌کند. به زحمت به هوشش آوردم و کمی که حالش جا آمد بردیمش بیمارستان. تا صبح کنارش بودم تا جواب تروپونین دوم برسد تحت نظر بود. الان توی سی‌سی‌یو بستری است و قرار است آنژیوگرافی‌اش کنند. آدم گاهی اوقات به چیزهایی که نباید بهشان فکر کند فکر می‌کند. من گاهی به مرگ پدر و مادرم فکر می‌کنم. و حالا به اینکه اگر مادرم نباشد دنیا چه شکلی خواهد بود، و به خودم بدون او فکر می‌کنم. و این تنها چیزی است که می‌تواند در چشم به هم زدنی اشکم را دربیاورد. به جمله‌ی اول بیگانه‌ی کامو فکر می‌کنم. به اینکه بعضی وقت‌ها چقدر شبیه مورسو می‌شوم فکر می‌کنم. همه‌ی آدم‌ها یک وقت‌هایی به مرگ پدر و مادرشان فکر می‌کنند، اینطور نیست؟

دلم برای مامان تنگ شده. دیشب ماشین که از پارکینگ بیرون آمد مامان گفت: «صبر کن در پارکینگ کامل بسته بشه بعد راه بیفت.» وقتی دیدم توی آن حال بد هم نگران بسته شدن در پارکینگ است با خودم گفتم: «خب! اونقدرا هم حالش بد نیست.» بعد فکر کردم این از مامان اصلا بعید نیست. می‌شود حالش بد باشد و همزمان نگران چهل تا چیز بی‌اهمیت باشد. یعنی چهل تا چیز بی‌اهمیت که برای او به شکل عجیبی اهمیت دارند حتا توی حال بدش هم اهمیتشان را از دست نمی‌دهند. این دقیقا همان چیزی‌ است که من توی زندگی‌ام کم دارم: اهمیت دادن به چیزهای بی‌اهمیت. همین‌هاست که باعث می‌شود بجنگی برای بودن. همین‌هاست که نبود شدن را در نظرت تقریبا غیرممکن می‌کند. و این خوب است.

این جمله‌های آخر را توی یادداشت‌های گوشی‌ام وقتی نوشتم که نشسته بودم روی صندلی کنار تخت بیمار توی اورژانس یکی از بیمارستان‌هایی که قبل‌تر، چند ماهی اینترن‌اش بودم. حالا من همانجا بودم اما در زاویه‌ای دیگر. من شده بودم همراه یکی از آن بیماران نه چندان خوش‌آیندی که سه‌ی نصفه شب سر و کله‌شان پیدا می‌شود. حواسم را پرت می‌کنم:‌ «وقتی هر یک سی‌سی بیست قطره است، پانصد سی‌سی می‌شود ده هزار قطره. وقتی هرثانیه یک قطره از سرم می‌چکد توی آن محفظه‌ی نگهدارنده‌ی کوچک، پس هر شصت قطره توی یک دقیقه می‌ریزد و برای ده هزار قطره صد و شصت و هفت دقیقه زمان لازم است. یعنی دقیقا دو ساعت و چهل و پنج دقیقه طول می‌کشد تا این سرم تمام شود.» این‌ها را هم توی یادداشت‌های گوشی‌ام نوشته‌ام. آدم گاهی اوقات برای فکر نکردن به چیزهایی که نباید بهشان فکر کند، به چیزهایی فکر می‌کند که اصلا نباید بهشان فکر کند.

نوشتن مثل همیشه آرامم می‌کند. مامان حالش خوب می‌شود و برمی‌گردد خانه. دلم برای زندگی عادی و ملال‌آورمان تنگ شده.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۵ فروردين ۱۴۰۱

نظرات (۴)

درک میکنم چی میگی. ایشالا که حالشون بهتر میشه و سالم و سرحال برمیگردن خونه. 

پاسخ:
ممنونم از لطفت.. ایشالا. :)

چه خوبه که نوشتن هست تا آراممان کند :)

مامانا زود خوب میشن برمی‌گردن نگران نباش. 

پاسخ:
ممنون از لطفت. :)

ایشالا زود زود خوب میشن مامانت عزیزم، حتما تا میکنم برایش 

پاسخ:
ایشالا. ممنونم از لطفت. :)
  • اسماعیل غنی زاده
  • سایه مامان بالا سرتون مستدام 

    متن بسیار صمیمی بود، پسندیدم.

    پاسخ:
    ممنونم.. :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی