همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

من اگر یاوه بودم سکوت می‌کردم

سوژه از غار بیرون می‌آید. عینکش را می‌زند و می‌نشیند پشت مانیتور. نه. سوژه از غار بیرون می‌آید. سوژه با سر و رویی زخمی و خونین از غار بیرون می‌آید. با دست و پایی سیاه و چرکین. مثلا. سوژه روزی دو بار دوش می‌گیرد تا سیاهی تمام شود اما کار از این حرف‌ها گذشته. نه. سوژه از غار بیرون می‌آید. نور طلوع فروردین مستقیم توی چشمش می‌تابد. نورِ طلایی، دردی می‌شود از چشم‌ها تا مغز، تا سراسرِ سر و صورتش تیر می‌کشد. آخ. سیاه و سفید بود. سیاه و سفید مانده. سیاه و سفید است. قرار نبوده اصلا رنگی شود. قرار یعنی چه؟ کمی سر و شکل گرفته، شلوغ‌تر، اما همچنان سیاه و سفید می‌ماند. سوژه عقب مانده اما احمق نیست. گیریم دیافراگم دوربین را باز و بسته کنیم، نور کم و زیاد می‌شود اما همچنان سیاه و سفید.. نه.

سوژه به درون غار برمی‌گردد. تاریکی و کهنگی با چشم‌های گود رفته‌اش رفیق‌تر است تا نور و تازگی. سوژه وسط تاریکی بیشتر به چشم می‌آید. سوژه به درون غار برمی‌گردد.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۱

نظرات (۲)

سوژه به درون غار برمی‌گردد. ساکنان غار با شور برای‌ش تعریف می‌کنند که از زمان رفتن‌ش یک سایه به سایه‌های روی دیوار اضافه شده. سوژه نگاهی بی‌رمق به آن‌ها می‌اندازد و بی‌‌حرف به سوی دیوار پر سایه روی می‌گرداند. غرق تماشا می‌شود...

سوژه به جمهوری برمی‌گردد:))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی