مثل شب که در غایت شب بودنش به روز بدل میشود
خاطرم نیست دقیقا از کی همه چیز را به حال خودش رها کرده بودم. همه چیز را، فارغ از آنکه مهم هست و مهم نیست. نمیدانم سه سال؟ چهار سال؟ چهار سال شاید. بیشتر؟ به یاد نمیآورم. کمتر؟ گمان نمیکنم.
این شکلی زندگی کردن هم مثل همهی هزاران نوعِ دیگرِ زیستن بدیها و خوبیهای خاص خودش را دارد. خوبیاش یکی همین که دیگر هیچ چیز آنطور که به نظر میرسد اهمیت ندارد. بدیاش هم یکی همین که دیگر هیچ چیز آنطور که به نظر میرسد اهمیت ندارد. حتا خودت بعد از مدتی دیگر برای خودت مهم نیستی.
یک زمانی خیال میکردم میشود میان دیگران تنها زیست. نمیشود. توی خیال زندگی کردن هم یکی دیگر از بدیهای این شکلی زیستن است. توی خیال زندگی کردن بدترین نوع زیستن است.
در هر حال این آن فرمولِ جادوییِ نهایی نبود که دلم میخواست پیامبری باشم برای تبییناش به بشریت. هرگز. بماند که هیچ وقت فکر معلم دیگری بودن حتا از اعماق سیاهچالههای ذهنم هم عبور نکرده. هرگز. بگذریم.
حالا بعد از مدتها بالاخره این کرمِ به خیال خودش تنها تصمیم گرفته این سبک زندگی را رها کند و برود یک گوشهای کمی دورتر از دیگرانی که وسط تنهاییاش زندگی میکنند، تاری بتند دور خودش و پیلهای بسازد روز به روز بزرگتر از قبل تا اینکه بالاخره درون پیلهی خودساخته مدفون شود. به امید آنکه بعدها روزی پروانهای ازش بیرون بیاید، یا نیاید و همانجا بمیرد. پروانه شدن خوب است. مردن درون پیلهی خودساخته، چه بهتر. کرم تنهای مچالهی لای برگهای انبوه درختی وسط یک جنگل بزرگ بودن اما از همهاش سختتر است. شبیهِ بودن است وقتی اصلا نیستی. وقتی فراموش کردی بودن چه شکلی است.
بودن واقعا چه شکلی است؟