همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

Calling for my demons now to let me go

حالا سال‌ها از نگاه کردنم گذشته و من نمی‌دانم چند ساله‌ام. مهم نیست. فرقی هم نمی‌کند. امروز ایمیلی دریافت کردم که بیست سال یا شاید هم ده سال یا سه سال پیش برای بیست، ده یا سه سال بعدِ خودم نوشته‌ام. داخلش نوشته‌ام: مطمئنم یک روزی میان این بیست، ده یا سه سال مرده‌ام. نوشته‌ام قطعا نیستم که این کلمات را بخوانم اما به هر حال می‌نویسمشان. کی گفته که برای آدم مرده نباید نوشت؟

ـ کیست که همان آدمِ بیست، ده یا سه سال پیش باشد؟


دنیا افتاده بود روی دور تند، آدم‌ها می‌دویدند، قیمت‌ها می‌دویدند، تکنولوژی می‌دوید، ویروس‌ها می‌دویدند، طبیعت می‌دوید، تمام دنیا می‌دوید و من فقط نگاه می‌کردم. حرکتی هم اگر داشتم آنقدری نبود که به چشم بیاید. زندگی جنگ بود و مسابقه و رقابت، و من فقط نگاه می‌کردم. این جنگ را نمی‌خواستم. دوست نداشتم در این مسابقه نقشی داشته باشم. حالم از این رقابت به هم می‌خورد. جمله‌ی معروفی هست از نیچه که بارها خوانده‌ایم و شنیده‌ایم: اگر کسی چرایی زندگی را پیدا کند کیفیت مواجهه‌اش با چگونگی‌ها افزایش پیدا می‌کند. و من آن چرایی را پیدا نکرده بودم که به تبعش با چگونگی‌ها کنار بیایم.

ماه پشت ماه، فصل پشت فصل و سال پشت سال با نهایت سرعتی که می‌توانست داشته باشد، می‌آمد و می‌رفت و من نشسته بودم فقط نگاه می‌کردم.

آدم‌ها می‌دویدند، کار می‌کردند، ازدواج می‌کردند، طلاق می‌گرفتند، بچه‌دار می‌شدند، خانه می‌خریدند، درس می‌خواندند، سفر می‌کردند. آدم‌ها به دنیا می‌آمدند، آدم‌ها می‌مردند. همه چیز روی دور تند در حال انجام بود و من نشسته بودم و از دور فقط نگاه می‌کردم. به آمد و رفت آدم‌ها نگاه می‌کردم، به تقلای پوچشان برای زندگی، برای هیچ، برای بیهودگی.


چه جواب روشن و آسانی است که همه می‌دانند و من ازش سر در نمی‌آورم؟!

ـ چیزهایی هست اما بهشان مطمئن نیستم.


چرا ما از پس یک مشکل، یک تروما، یک شکست یا اتفاق تلخی که در گذشته برایمان افتاده برنمی‌آییم؟ چه می‌شود که یک پیشامد بزرگ یا کوچک می‌تواند سال‌ها فلجمان کند؟ من به جواب این سوال خیلی فکر کرده‌ام. به گمانم بهمان یاد نداده‌اند این‌جور مواقع چه کنیم، چطور با تروماها رفتار کنیم. چطور حلشان کنیم و پشت سر بگذاریمشان. این دقیقا همان مهم‌ترین چیزی بود که باید توی بچگی می‌آموختیم اما به جاش یک مشت مزخرف بی‌ارزش توی مغزمان فرو کردند. ما فقط یاد گرفته‌ایم مشکلاتمان را روی دوشمان انبار کنیم تا بالاخره یک روزی از سنگینی بارش از پا بیفتیم. ما جوری بزرگ نشده‌ایم که مشکلی داشتن،‌ نقص یا کمبودی داشتن برایمان عادی باشد. ما به خاطر نداشته‌ها و کمبودهامان به خاطر مشکلاتمان سرکوفت خورده‌ایم و از یک زمانی به بعد این خودمان بودیم که خودمان را سرزنش کردیم. خیلی چیزها هست که باید می‌آموخیتم و کسی نبود که بهمان بیاموزد. کسی نبود که خودش آموخته باشد تا بتواند به دیگری هم بیاموزد. ما هیچ وقت همانطوری که واقعا هستیم پذیرفته نشده‌ایم، حتا توسط عزیزترین کسانمان، پس یاد نگرفته‌ایم خودمان را همان طوری که واقعا هستیم بپذیریم. انگشت اتهام البته همیشه دلش می‌خواهد سمت دیگران باشد. هرچه هست من دیگر از نشستن و فقط نگاه کردن خسته شده‌ام. از توی سایه زیستن، از نامرئی بودن.


درست وقتی که دارم تلاش می‌کنم با دست خالی خودم را از ته چاهی که گرفتارش شده‌ام بیرون بکشم، درست وقتی که دارم با خودم کلنجار می‌روم و نمی‌توانم خودم را قانع کنم به مسیری که تصور می‌کنم ممکن است مسیر درست باشد، درست وقتی که دوست دارم تصنعی هم که شده کمی امید به وجودم تزریق کنم، باور کنید آخرین کسی که دلم می‌خواهد نزدیکم ببینم کسی است درست شبیه قسمت بزرگی از خودم که به زحمت سعی می‌کنم از آن فرار کنم.

شاید بشود دست یک نفر دیگر را هم بگیری و با خودت از آن سیاهی بیرون بکشی. خیلی هم عالی‌ست. ایراد کار اما آنجاست که من از پس خودم هم به زحمت برمی‌آیم. این‌ها حرف‌هایی نیست که بشود به آسانی به کسی گفت. من فقط خسته‌ام و می‌خواهم با خودم مهربان باشم.


 

ف. بنفشه
شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۱

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی