این خطوط میتواند شروع یک داستان بلند باشد
کاش میتوانستم بیایم بنشینم روبهروی همهی مردم جهان و واضح و روشن، انگار که دارم چیزی را برای یک بچهی پنج شش ساله توضیح میدهم، بگویم توی دو سه سال گذشته دقیقا بر من چه گذشته. ولی گفتنی نیست. باور کنید اینطور نیست که نخواهم بگویم، اصلا نمیدانم چه باید بگویم؟ از چه چیزی باید حرف بزنم؟ چه کلمهای برایش به کار ببرم؟
چگونه و با چه کلماتی میشود درد کشیدن را توصیف کرد؟ چطور میشود چیزی را که کاملا حس کردنی است، با کلمات بیان کرد؟
بگویم عاشق شدم؟ مطمئن نیستم که تجربهی من عشق بوده باشد، اگر هم بوده عشقی ناقص بوده. جدای از شدت علاقهای که وجود داشت، میشود گفت که فقط ده درصد عشق بوده.
از او بگویم؟ باور کنید نمیدانم چه بگویم. نه که نمیشناسمش، شاید من تنها کسی هستم که در این جهان او را اینقدر خوب میشناسد. قضیه این نیست. قضیه این است که توصیف سر و شکل و رخت و لباس و مدل راه رفتن و حرف زدن و خندیدن و غذا خوردن و نگاه کردن آدمها شاید روشی درست برای تصیفشان باشد ولی درمورد او به هیچ عنوان صدق نمیکند. برای توصیف او کلمات به درد نمیخورند. اینکه بیایم بنویسم عاشق رمانهای روس است یا چه سبک موزیکی گوش میکند یا روزی چند بار قهوه میخورد یا چه روزهایی کجا میرود یا چه رنگی غمگینش میکند یا چقدر عاشق کوههای خیس و مههای بیپایان است و هزار هزار مزخرف دیگر، هیچ کدام او را توصیف نمیکند. او در کلمات نمیگنجد. قضیه این است که او اصلا گفتنی نیست.
حالا تو فکر کن... من میخواهم از چیزی که اصلا گفتنی نیست حرف بزنم. واقعا میخواهم این کار را بکنم ولی نمیتوانم. این نتوانستن دارد عذابم میدهد.
(این خطوط میتواند شروع یک داستان بلند باشد.)