همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

عزلت هم جایی میان انتخاب‌های حیات باز کرده است

برای تو نوشتن هنوز ساده‌ترین کار دنیاست. این یکی نمی‌دانم شماره‌ی پنجاه و چند است. فرقی هم نمی‌کند، تفاوت اما در این است که من این‌بار دیگر عصبانی نیستم. دلخور هم نیستم. دلتنگ هم نیستم. دیگر ناراضی هم نیستم. حتا می‌شود گفت راضی‌ام. تو چی؟ حالت خوب است؟ اصلا بیا مثل همیشه نمره بدهیم: حالت از یک تا ده چند؟ من هشت و نیم.. نه. حدودا.

تنبلی‌ام از حد گذشته، این روزها کمتر از همیشه درس می‌خوانم، کمتر از همیشه کتاب می‌خوانم، کمتر از همیشه از خانه بیرون می‌روم، کمتر از همیشه با دیگران حرف می‌زنم و بیشتر از همیشه هیچ کاری نمی‌کنم. خیلی وقت‌ها نمی‌فهمم صبحم چطور شب شد. می‌شود گفت اصلا نمی‌دانم دارم چه کار می‌کنم؟ هر روز اول صبح چند دقیقه می‌نشینم جلوی درِ نیمه‌باز تراس و به صدای گنجشک‌ها گوش می‌دهم. میوه‌ها را می‌ریزم توی مخلوط کن، تماشای چرخش و یک دست شدنشان برایم لذت بخش است. آب شدن بستنی، خشک شدن میوه‌های تازه شسته شده، چرخش لباس‌ها توی ماشین لباسشویی را تماشا می‌کنم. به همه‌ی چیزهای ساده نگاه می‌کنم. برای مریض‌های کم سن و سال‌تر بیشتر وقت می‌گذارم، گاهی سربه‌سرشان می‌گذارم و بیشتر تماشایشان می‌کنم. به قول سهراب ضخامت زندگی‌شان بیشتر است. این روزها تماشای اتفاقات ساده برایم لذت‌بخش است. آرامم و حالم خوب است. می‌دانم که خوبم و راضی‌ام و هیچ چیز اضافه‌ای از زندگی نمی‌خواهم. می‌خواهم صبحم شب بشود و نفهمم. کارهای ساده بکنم. آشپزی کنم و دلم برای غذاهای مادرم تنگ نشود. روزی چند ساعت کار کنم، چند ساعت درس بخوانم، چند ساعت بخوابم، چند خط شعر بخوانم و نفهمم بقیه‌ی روز را چطور می‌گذرانم. و اشتباه نکن‌! این آرامش قبل از طوفان نیست، این دقیقا آرامش پس از طوفان است. آسمانِ صاف و هوای خوشِ بعد از رگبار و باران است. سکوت و سکونی است که همیشه دنبالش می‌گشتم. آرامم و هیچ چیز اضافه‌ای از زندگی نمی‌خواهم. باید قانع بود و من هستم.

این روزها به یک خاطره‌ی ساده خیلی فکر می‌کنم. به آن شبی فکر می‌کنم که م. مرا برد به یک امام‌زاده‌ای، و بعد جلوی ضریح که ایستادیم گفت: من هرچی توی زندگیم خواستم اومدم اینجا و از این آقا گرفتم! بعد شبیه وقتی که بخواهی دو نفر را به هم معرفی کنی اشاره کرد به من و بعد به مرقد پشت مهره‌های فلزی ضریح نگاه کرد و گفت آقا این بار هم می‌دونین که چی می‌خوام! من به چراغ سبز بالای مرقد نگاه کردم و ناخودآگاه خنده‌ام گرفت. آرام بودم و صداهای توی سرم ساکت بودند. مثل روز برایم روشن بود که یک نفر دارد در معنوی‌ترین شرایط ممکن بدترین دعای ممکن را در حق خودش می‌کند. گاهی چه چیزهای اشتباهی از خدا، از زندگی می‌خواهیم. اصلا حواسمان هست چه می‌خواهیم؟ و زندگی چه ابعاد گوناگونی دارد.

یک چیز عجیبی در نزدیک شدن به آدم‌ها هست. همانی که مرا همیشه می‌ترساند. یک قدم به آن‌ها نزدیک می‌شوی یک پرده می‌افتد، قدمی دیگر، پرده‌هایی دیگر. و بعد؟ همان کلیشه‌ی معروف:‌ گریختن. به همین خاطر است شاید که به قولی عزلت هم جایی میان انتخاب‌های حیات باز کرده است.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۱

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی