یک روزی بود درست مثل امروز
اولین باری که سیگار کشیدم یک روزی بود درست مثل امروز. باران میبارید و خیابان و پیادهرو سر کوچه پر از آب شده بود. جلوتر اگر میرفتم تا مچ توی آب فرو میرفتم. ولی سیگار میخواستم و انگار چارهی دیگری نبود. به پسر سیزده چهارده سالهای که داشت رد میشد گفتم: ببین من کفشام خیس میشه، میشه یه ذره جلوتر یه بسته سیگار برام بخری؟ گفت چه سیگاری؟ اسمش را گفتم. قبلش توی گوگل سرچ کرده بودم تا یک مدل سیگار سبکتر، کمبو تر با دوز نیکوتین نسبتا کمتر پیدا کنم. گفت: من که بلد نمیشم. رفت و فروشنده را صدا زد. کمی بعد فروشنده با یک دستگاه پوز سیار و یک بسته سیگار جلویم ایستاده بود. برگشتم خانه، کبریت برداشتم، رفتم توی تراس، روی صندلی نشستم و اولین سیگار عمرم را دود کردم. فیالواقع چسدود کردم. هیچ حسی نداشت. آنچنان مزهی خاصی هم حتا نداشت. کمی که گذشت احساس کردم سرم کمی سبک شده و گیج میرود، اما نه خیلی. درکل انگار نه انگار. البته نه که انگار نه انگار، اما خیلی هم اتفاق خاصی نیفتاد. تنها یک نکته داشت اما از ترس بدآموزی دلم نمیخواهد بهش اشاره کنم. همان موقع فهمیدم آن چیزی که بهش احتیاج دارم هرچه که هست سیگار نیست. پیش از آن چهار پنج بار توی خواب سیگار کشیده بودم. توی خواب هم حسی نداشت، فقط دودش کمی غلیظتر بود و بیطعمیاش عجیبتر. باید به خوابهام اعتماد میکردم. بعد بستهی سیگار را گذاشتم توی کشوی کنار تختم داخل جعبهی مولتیویتامین و کشو را بستم.
یک روزی بود مثل امروز. باران میبارید. هوا تازه بود. خیابانها را آب برداشته بود. تنها بودم، آنقدر تنها بودم که حاضر بودم مثل والتر وایت در قسمتهای پایانی بریکینگ بد برای ده دقیقه مصاحبت حتا با یک غریبه پول خرج کنم. یک روزی بود درست مثل امروز، تنها کمی از امروز سردتر بود. نه! واقعا سردتر بود. خیلی سردتر بود.
دومیش را امروز دود کردم. فیالواقع چسدود کردم. هیچ حسی نداشت. برای دومین بار فهمیدم آن چیزی که بهش احتیاج دارم هرچه که هست سیگار نیست.