هیچ کهات نمیشناسد. نه. ولی از تو میسرایم من.
«ما اصلا آماده نبودیم. بوت نداشتیم. وسیلهای نداشتیم. من اصلا نمیدونستم. تو هم مطمئن نبودی که قراره بریم بالا و نمیدونستی مسیر کجاست و چقدر آسون یا سخته. اول یه مانع رو رد کردیم، رفتیم اون بالا. مسیر رو پیدا کردیم. وسایل همدیگه رو جابجا کردیم. خسته شدیم. بهت گفتم چجوری راه بری اونجا، کدوم وری وزنتو بندازی. لیز خوردیم. استراحت کردیم. خوراکیهایی که آورده بودی خوردیم. خندیدیم. آدما رو دیدیم. تو با دوستت حرف زدی. جامونو عوض کردیم، رفتیم یه جای بهتر، جای بهتر همدیگه رو بوسیدیم. رفتیم یه جای بهتر دوباره. بازی کردیم. با مامانت حرف زدی. با هم حرف زدیم. همدیگه رو بوسیدیم. کلی خندیدیم. رفتیم پایین، مانع بلند آخر مسیرم با هم رد کردیم و رفتیم و تموم شد. یه بطری کوچولو هم آب داشتیم فقط واسه کل مسیر. تو لیدر بودی گفتی امروز میخوایم بریم اونجا، اون بالا. من لیدر بودم مسیر رو پیدا کردم برامون. حتا مسیر رو برعکس رفتیم، مثل بقیه نرفتیم.
زندگیمون هم شبیه همینه... خیلی شبیه.»
من لیدر بودم. تو لیدر بودی. من دیگر تنها نیستم. تو هم تنها نیستی. ما همدیگر را داریم. من یک کسی را دارم که میتوانم برای همیشه بهش اعتماد کنم. میتوانم خودم را بسپارم به تو و چشمهام را ببندم و بدانم که اگر چشمهام را به همه چیز جز تو بستم، تو حواست به همه چیز و من هست.
توی هزاردستان علی حاتمی یک جایی رضا خوشنویس به ابوالفتح میگوید: «خوب حرف میزنی ابوالفتح! دلم میخواست روزگار بهتری بود و از عشق میگفتی.» روزگار بهتری نیست اما من دلم میخواهد برایت از عشق بگویم. با اینکه کار سادهای نیست.
نوشتن از همهی روزهایی که از سر گذراندیم کار سادهای نیست. نوشتن از تو کار سادهای نیست. احساس را بیان کردن، حس را به کلمه درآوردن هیچ وقت آسان نبوده. به خاطر همین هم هست که اینجا سکوت کردهام همهی این روزها. اما از زیباییها ننوشتن هم بیانصافی است. از تو که این همه میخواهمت ننوشتن، عین بیانصافی است. باید این موجهای خروشان آرام بگیرد، من آرام بگیرم، تو آرام بگیری، قلبم قرار بگیرد و بعد بنشینم و یک دل سیر بنویسم. از تو برای خودت، برای خودم بنویسم.
چقدر چسبید ♥️
به دل نشست