همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

که گر گریزم کجا گریزم؟

ایستاده بودم زیر دوش، نگاه می‌کردم به قطره‌های آب که می‌ریخت کف حمام، چند تار موی چرخیده در هم که راهشان را بین برجستگی کاشی‌ها باز می‌کردند به چاه را با چشم‌هام دنبال می‌کردم، و ناگهان: لحظه‌ی حقیقت. فرو ریختم. نشستم کف حمام به گریه کردن. گریه کردن زیر دوش مدت‌ها بود از یادم رفته بود. ناپدید شدن اشک‌هام لای قطره‌های آب، سوزش چشم‌هام، صدام که میان صدای آب گم می‌شود. بارها گفته‌ام که گریه کردن حالم را بهتر نمی‌کند فقط بدترش می‌کند. اما چاره که نباشد گزینه‌ی دیگری در کار نیست. ناگهان خودت را می‌بینی که زانو زدی، دستت را تکیه دادی به شیر آب، با دست دیگرت سرت را گرفتی و سعی می‌کنی احساسات و افکار متناقض درونش را تبدیل به اشک کنی و از توی سرت بیرونشان کنی. چون ناگهان با یک مشت حقیقت پنهان روبه‌رو شدی. چون چیزی که همه‌ی این سال‌ها ازش فرار می‌کردی حالا یک جوری توی زندگی‌ات جا خوش کرده که هیچ راه فراری برایت نمانده. ترسیدی... خیلی ترسیدی. دلت می‌خواهد همان کاری را بکنی که همیشه می‌کردی و بعد بخزی توی لاک خودت، اما نمی‌توانی. نمی‌توانی چون اینبار با همیشه فرق می‌کند. لاک تو حالا شده آغوش همان کسی که گاهی از سرسختی‌ش می‌ترسی.

گیر کردی. گرفتار شدی.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۸ آذر ۱۴۰۱

نظرات (۱)

  • مرتضی پورظهیر
  • گره ها اگه قرار نبود باز بشن اصلا وجود نداشتند، فقط اذیتمون می کنن و میرن

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی