نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
کاش بعضی حرفها را هیچ وقت نمیزدیم. کاش میگذاشتیم بعضی چیزها، حتا اگر همیشه بهشان فکر میکنیم، تا همان همیشه توی سرمان بمانند. کاش بعضی جملهها تا ابد نگفته بمانند.
صفحههای این کتاب را سریع پشت سر هم ورق میزنم و نسیم ملایمش به همراه بوی ورقهای کاهی به صورتم میخورد. توان خواندنش را ندارم. چشمم از کلمهها پر است. یک جایی نوشته: «من به این نتیجه رسیدهام که در این دنیا باید آنچه را که کمی ناقص و کمی تکهپاره است دوست داشت.» ما میتوانیم شبیه این نامهها را برای هم بنویسیم؟ به گمانم بتوانیم. نای شروع کردن روز را ندارم. تنها و خستهام.
بینهایت احساس تنهایی میکنم. آنقدری که تصور میکنم از توان و تحملم خارج است. منی که تنهایی همیشه نزدیکترین همدمام بوده.