همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

نوشتن، تند و مداوم و راحت و آسون نوشتن

دلم می‌خواست اینجا هر روز یک پست جدید بنویسم و همه‌ی اتفاقات زندگی‌ام را برایتان تعریف کنم، اما چه کنم که زندگی‌ام همانطوری که همیشه بود خالی و بدون اتفاق است. نپرسید اتفاق از نظر تو اصلا یعنی چی؟ نمی‌دانم. هرچی. هرچه هست اینجا که منم هیچ خبری نیست. هیچ خبری که نباشد و تو به نوشتن معتاد آنوقت مجبور می‌شوی درباره‌ی خودت بنویسی. خودت را کلمه کنی و بنویسی. مغزت را روی کاغذ بیاوری یا روی صفحه‌ی مانیتور یا بوم نقاشی یا هر جهنم دیگری. اینجاست که آسیب‌پذیری. یا خیال می‌کنی آسیب‌پذیری.

هرچی. هرچه هست اینجا که منم هیچ خبری نیست.

روزهام به درس خواندن می‌گذرند. همین و همین. هیچ رمان جدیدی نخوانده‌ام که از جمله‌هاش اینجا برایتان بنویسم، که از جمله‌هاش جمله‌هایی جدید توی مغزم ساخته شوند. مغزم از ایده‌ها خالی‌ست. یک روز درمیان به زندگی امید دارم و ندارم. چند روز پیش اضطراب یک جوری امانم را برید که از کتابخانه جمع کردم و آمدم خانه. ص. می‌گوید همه‌ی این‌ها طبیعی است. این که عقب مانده‌ام، تمام نمی‌کنم، تمام نمی‌شود، فراموش می‌کنم، طبیعی است. طبیعی یعنی خوب؟

کامپیوترم یک مرگیش شده و قفل کرده، بنابراین تا زمانی که آن نوار پایین برایم باز شود قرار است انگشت‌هام اینجا سریع‌تر از جریان پردازش مغزم برایتان بنویسند. نوشتن به خاطر نوشتن. تند و مداوم و راحت و آسون نوشتن، مثل نفس کشیدن. اما چه کنم که این‌جا ـ توی سرم ـ هیچ خبری نیست.

امروز این‌جا هوا سرد و برفی است. من هنوز دلتنگم. به خاطر اینکه عاشق کسی شده‌ام که این‌جا نیست. یک زمانی، خیلی خیلی دور، از زندگی فقط یک چیز می‌خواستم: فقط عشق می‌خواستم. پیداش که می‌کنی می‌فهمی که عشق کفایت نمی‌کند. بعدتر بیشتر می‌خواهی. چیزهای دیگری هم می‌خواهی که تا به حال نمی‌خواستی. می‌خواهی باهاش زندگی کنی. می‌خواهی توی آغوشش غرق شوی و دنیا همان‌جا تمام شود. نمی‌شود. و هزار چیز دیگر می‌خواهی. بعدتر می‌فهمی که عشق از همان اول هم کافی نبوده. که کاش هیچ وقت نمی‌فهمیدی. کاش به این خیال ساده دلخوش می‌ماندی. این خیال ساده اما برای سال‌ها پیش است. آدم یک وقتی بالاخره از وسط خواب و رؤیا کنده می‌شود. جدیدترش آنجاست که توی یکی از یادداشت‌هام نوشته بودم: «من همیشه بارها و بارها از تنهایی نوشته‌ام اما هیچ وقت ننوشته‌ام که مثلا کاش کسی بود. منظورم از اینکه می‌گویم تنهایی کمرم را خم کرده هیچ وقت این نبوده که کاش کسی بود.» این‌ها را به خاطر این نوشته بودم که گمان می‌کردم من لایق این تنهایی هستم، یا به خاطر اینکه فهمیده بودم عشق کفایت نمی‌کند.

نوشتن، تند و مداوم و راحت و آسون نوشتن. مثل وقتی که برف می‌بارد. گاهی سریع، گاه آرام، اما مدام، زیبا، سرد. اینجا آنجاست که باید چیزی باشد تا از توصیف خویشتن خلاصت کند. مثلا اینکه همه چیز را توی چهار خط شعر خلاصه کنی و تمام. یا مثلا اینکه همه چیز را بچپانی توی یک داستان تا مجبور نباشی درباره‌ی خودت بنویسی. اینجا آنجاست که آدمیزاد برای اولین بار شعر گفت یا داستان نوشت. خوش به حال کسی که می‌تواند شعر بگوید یا داستان بنویسد.

 

آبلوموف: دیگه ادامه‌ای نداره. روز تموم میشه و همه می‌رن بخوابن.

استولز: فرداش چی؟

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱

نظرات (۲)

شاید اتفاق رو باید رقم بزنی...
 

نوشتن از «ایده ای برای نوشتن نداشتن».. خودش یه ایده ست!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی