و شب شط علیلی بود
آدمها به ما آنقدرها اهمیت نمیدهند. به حرفهامان اهمیت نمیدهند. برای هیچ کدام شما مهم نیست که من چکار میکنم، امروز چه بر من گذشته، یا چه فکرهایی توی سرم دارم. یا فکر میکنید برای بقیه چقدر اهمیت دارد چه توی مغز و درون شما میگذرد؟
پدر ک. چهار پنج روز پیش فوت کرد. من حتا مطمئن نیستم دقیقا کی بود؟! بگذارید کمی فکر کنم... دقیقا یکشنبه. دیروز مراسم پنجم و هفتمش را با هم گرفتند. ک. از دوستان نزدیک ماست. من چقدر باید حساب کتاب کنم تا یادم بیاید دقیقا کی بود که پدرش مرد؟ و آخر سر با توجه به وقایع زندگی خودم و کسی که واقعا برایم مهم است یادم آمد کی بود. از روی اینکه مثلا الف. سر کلاس بود وقتی بهش گفتم پدر دوستم فوت شده. میفهمید میخواهم از چه حرف بزنم؟
گفتنش ساده نیست. احتمالش کم است اما ممکن است محکوم به بیتفاوتی شوم. من هر چه نباشم توی ذهن بعضی از شما همان آدم بیتفاوتی هستم که جواب کامنت نمیدهد. فکر کردم جای بیتفاوت یا کنارش چه کلمهای بنویسم. شما بخوانید همان فلان آدمی که وقتی در جواب کامنتتان سکوت میکنم از من توی ذهنتان ساخته میشود. فحش دادن آزاد است. من حتا گمان نمیکنم به اندازهی فحش دادن هم کسی اینجا اهمیتی بدهد.
واقعا ما چقدر برای بقیه مهم هستیم؟ و چقدر برای مهمترین آدمهای زندگیمان مهم هستیم؟ شاید بارها شنیده باشیم از آدمها که بهمان اهمیت میدهند، به فکر و احساس و حوادث زندگیمان و الخ، ولی چند بار حقیقتا برایمان ثابت شده که دقیقا اینطور است؟
میدانم زبانم در رساندن منظورم الکن است، ولی شما میفهمید من از چی حرف میزنم. میفهمید نه؟ من حتا گمان نمیکنم برای کسی آنقدر مهم باشد که بفهمد من از چی حرف میزنم!
پدر ک. یکشنبه فوت شد. ما دیروز به مراسم پنجم و هفتمش نرسیدیم. چند ساعت بعد خودش آمد خانهی س. و بالاخره بعد از مدتها دور هم جمع شدیم. به س. گفتم چقدر سخت است ما سه چهار تا کنار هم باشیم و یکیمان هم عزادار باشد و از شوخی و خنده و مسخرهبازی خبری نباشد. من حتا خودم را نمیفهمم وقتی اسم دوستانم را مخفف میکنم. واقعا برای کسی چه اهمیتی دارد که س. سارا است یا سیندرلا یا ک. کامران است یا کافکا؟!
میفهمید از چه میخواهم حرف بزنم؟
بیخوابی یک قسمتی از مغزم را فلج کرده. نمیدانم دقیقا دارم چی مینویسم و چقدر شلخته و درهم و برهم مینویسم اما مهم نیست. میدانم بعضی آدمها اهمیت میدهند. فکر میکنید من از مرگ پدر رفیقم ناراحت نشدم؟ فکر میکنید من ناراحت نمیشوم وقتی مکرر یکی از ستارههای روشن وبلاگهای مورد علاقهام را باز میکنم و میبینم نویسندهاش پست آخر گذاشته، از دیگر ننوشتن و خداحافظی حرف میزند؟ ناراحت میشوم اما ناراحتیام مگر چقدر طول میکشد؟ دقیقا چقدر اهمیت میدهم؟ مرز اهمیت دادن و ندادن کجاست؟ من اگر زمانی خواستم دیگر ننویسم از پست آخر و خداحافظی و اینها اینجا هیچ خبری نیست. بیخبر گذاشتن و رفتن تخصص من است. اگر زمانی دیگر ننویسم ناراحتی شما مگر چقدر طول میکشد؟ واقعا کی اهمیت میدهد؟ و کی چقدر اهمیت میدهد؟
ما برای آدمها مهم هستیم، نمیگویم بیاهمیتایم ولی چقدر؟ این اندازه، اندازهی اینکه "چقدر؟" زندگی را برایمان سخت و آسان میکند.
پ.ن: جواب یکی از سوالهام را همین الان گرفتم. همین الان برایم نوشت: «دلم که تو دستای توئه، خیالم راحته جاش امنه.» تصور کنید دل همهی آدمها توی دستهای ما بود. چقدر سخت میشد. مسئولیت یکیش هم خیلی خیلی خیلی سنگین است.
به گمانم اهمیت ندادن یا درستتر، خیلی اهمیت ندادن گاهی واکنش دفاعی ذهن و روان ماست.
دلم میخواد بدونی عاشق نوشتههای اینجا هستم حتی اگر از نزدیک آشنا نباشیم :))
من فکر کنم میفهمم چی میگی.. همدردی هم نزدیکه به این حس، آدمیکجایی میفهممه برای بعضیها بیشتر درد میکشه و بعد از بعضی اتفاقها درد اون کمی دورترها رو بیشتر میفهمه یا دیگه حال دوستان قدیم نزدیکش رو نمیفهمه.. میدونی من وقتی کتاب میخونم یا چیزی گوش میدم خیلی دوست دارم اون حال خود من باشه جواب سوالام یا روایت روزهام باشه، اعتقاد پیدا کردم که همینه .. خیلی وقتها مهم درستی یا نادرستی اونها نیست مهم اینه آدم در اون لحظه بهشون نیاز داره
یادمه یکی از جوونهای فامیل دور ما بخاطر سرطان فوت شده بود، برخلاف میلم حتی یک قطره اشک نداشتم سر خاک ولی یکدفعه توی رستوران شدید به گریه افتادم.. هیچکس نمیفهمید این حال رو
غرض اینکه ما حال هم رو میفهمیم، اگر نشون ندیم دلیل نیست که حسی نداریم. ما خستهایم کلمه نداریم ولی این هم بخشی از زندگی دوستداشتنی مون هست :گل
من اینجا رو دوست دارم. کلماتت خیلی زیبا کنار هم سوار میشن. دوست دارم بنویسی.
البته خب میدونم که پوینتت دقیقاً این نبود ولی خب، دلم خواست که بگم اینو. :دی
کمابیش اهمیت میدیم
ولی خب زندگی همینه دیگه همه چیز حتی برای خودِ اون آدم میگذره و بیاهمیت میشه چه برسه به ما :)
من معتقدم آدمی که بخواد بره خداحافظی نمیکنه! اونی که بخواد بره و برگرده میگه خدافظ
دیدم که همه نوشتن،پس منم مینویسم. اینجا با اختلاف از مورد علاقه ترین بلاگ های بیانه برای من. نوشتنت مثل اثر هنری، مثل کتاب میمونه، نه صرفا نوشتهی معمولی یه بلاگ. پستت هم یک دژاووی جالبی از بیگانهی کامو بهم داد. مخصوصا اونجاهایی که تکرار میکردی پدر ک یکشنبه فوت شد.
قصه اینه که انقدر اتفاقات مختلفی برامون میوفته که نمیتونیم به همه چیز باهم اهمیت بدیم... بالاخره یه چیز رو رها میکنیم و تهش خودمون میمونیم و اهمیتی که به خودمون میدیم...