شمارهی چهارصد
به مناسبت شماره مطلب رند دلم میخواهد اینجا برایتان از گل و بلبل بنویسم. از گل و بلبل نوشتن بعد از یک گریهی طولانی از سر بیچارگی و یک شب تا صبح بد خوابیدن و یک معده درد عصبی چند ساعته کار آسانی نیست. سخت هم نیست. راستش را بخواهید خیلی فرقی نمیکند. اصلا نمیدانم چرا این جمله را نوشتم. شاید بعدتر حذفش کنم. شاید هم نکنم. فرقی نمیکند. کلا هیچی فرقی نمیکند. مهم نیست. بهار شده. هنوز نشده اما انگار شده. هوا بوی بهار میدهد. گرم شده. لباسهای زمستانیام را جمع کردم. پتوی دوم را برگرداندم به کمد. کتابهای پخش و پلا دور و بر تختم را چیدم روی شوفاژ خاموش. بهار شده. بهار خوب است! امسال سردترین زمستان عمرم بود. همهاش سردم بود. همهاش لرزیدم و استخوانهام از سرما تیر کشید و شبها شوفاژ چسبیده به تختم را بغل کردم تا صبح! زمستان شما هم همینقدر سرد بود؟
[...]
بهار شده. درختها دارند دوباره سبز میشوند. سبز رنگ مورد علاقهی من است. چشمهام به دیدن سبزی احتیاج دارند، شبیه سلولهای مغز که به قند احتیاج دارند، همان شکلی! سوار ماشین که میشوم میتوانم شیشهی پنجره را بکشم پایین و هوای تازه نفس بکشم. بهار شده و این زمستان سرد بالاخره دارد میرود. به گمانم اولین بار است که در زندگیم از رفتن زمستان خوشحالم. خب این الان تنها چیزی است که ازش خوشحالم.
من استاد فکر کردن بیش از حد به چیزهای بد ام. اگر ذهنم برود آن سمتی تا ته چاه سیاه بدبختی را طی میکنم و خودم را له و لورده و در حال مرگ یا خودکشی ته سیاهیاش تصور میکنم. نمیدانم چه مرگم میشود. همیشه همینطور بوده. به گمانم از بس هیچ چیز خوبی نمیشود [...] حالم از این حرفها به هم میخورد. نباشند بهتر.
اگر شبیه همهی آدمهای اطراف من در گیر و دار آمدن سال نو هستید، گرفتار خرید لباسهای تازه اید، یا توی آرایشگاههایید یا خانهای دارید و بند نونوار کردنش هستید، یا هر کار دیگری که به نو شدن سال مربوط میشود، شما را با چسنالههای من چکار؟ اینجا بهار فقط خلاصه میشود در گرم شدن هوا و بس. بیشتر از این نه از شور زندگی خبری است، نه وقتی براش هست و نه حوصلهای. این حرفها گفتن ندارد، تف سربالاست اما.. اما راستش را بخواهید بعضی وقتها حالم از شادی کردن آدمها، حتا آدمهای نزدیک زندگیم، به هم میخورد. احساس بدبختی میکنم؛ احساس میکنم باختهام، همهی راه را اشتباه آمدهام. دلم میخواهد برگردم ته همان چاه سیاه خودم و آنجا بمانم.
[...] حوصلهی این حرفها را ندارم. نباشند بهتر.
چند شب پیش عکسهای قدیمیام را نگاه میکردم. این یکی پشت پنجرهی اتاقم است سالهای نوجوانی:
[خب صندوق بیان با هیچ ترفندی برایم باز نمیشود. احتمالا دوباره مشکلی پیدا کرده. به جهنم! ما به این مشکلات هم دیگر عادت کردهایم. ما به خیلی چیزها عادت کردهایم. و همهی این چیزها نه میکشدمان نه قویترمان میکند. فقط خستهتر میشویم. به هر حال، عکس یک گلدان بزرگ گل ناز آفتابی است پشت پنجرهی اتاقم که یک عالمه گلهای کوچک رنگی زیبا داده است. تصور کنید. نکردید هم نکردید.]
این عکس هم برای بهار است. بهار آنوقتها معنا داشت. زیبایی داشت. بوی بهار نارنج که میپیچید توی خیابانها و کوچه پس کوچهها و همهی سوراخ سنبههای شیراز معنا داشت. حالا هیچ معنایی ندارد.
دیدی یه جایی بیربطی مشام آدم یه بوی بیربطی رو حس میکنه؟
مثلا چند روز پیش بوی کلاس زبانهای حداقل ده سال پیشمو حس کردم. یه چیزی شبیه پاککن عطریهای قدیم بود. یا چند ماه پیش چند صد کیلومتر اونورتر، بی هیچ دلیلی، تو مطب دکتر حس کردم بوی چمنهای هشت بهشت میاد. الانم تا خوندم ”بهارنارنج“ بدون کمترین تلاشی واقعا رایحهش رو حس کردم و یاد چای یکشنبههای ۴ سال پیش افتادم.