از میان تمام دنیا، سکوت و سایه را برگزیده بود
ساعت از دو گذشته بود. خواب از سرم پریده بود. توی سیاهی دور کلمات خط میکشیدم، شبیه تکههای پازل جابهجاشان میکردم تا کنار هم، جایی که به نظر درست بیاید چفت شوند. یکی یکی. گله گله شکلهای در همِ بیمعنی. تکههایی که به هم نمیرسند. وصلههای ناجورِ ناامید کننده. باز خراب کردن و باز از نو چپاندنشان کنار همدیگر. آدم یک وقتهایی دست و پای بیخود میزند. بیفایده. یک آدم، در تاریکی، نشسته روی سرامیک سرد، در حال ور رفتن با تکههای پازل کلماتِ بیمعنی، با دقتِ کودکی که تصور میکند کار عبثش دنیاش را عوض خواهد کرد، غمانگیز است.
بعدتر. ناامید. خیره به سیاهی سقف. چطور فراموش کرده بودم؟ من که همهی اینها را بارها به چشم دیده بودم چطور فراموش کرده بودم؟ من که در همهی تلاشهام برای پیوستن به آدمهای برونگرا به این نتیجه رسیده بودم که انزوا شیوهی بهتری است، چطور باز فراموش کرده بودم؟
اگر باز هم فراموش کنم چی؟ مصیبت آنجاست که میدانم باز هم قرار است فراموش کنم.
تنهایی، رفقا، آن ظرف توخالی نیست که دست کم با یک چیزی پر شود. تنهایی حتا آنطور که زمانی تصور میکردم، یک ظرف توخالی متخلخل هم نیست که بالاخره یک چیزی درونش جا بگیرد، پر شود و باز خالی شود. تنهایی آن گوی سیاهِ سنگین و بزرگی است که هست. همیشه هست.
آدم یک وقتهایی دست و پای بیخود میزند.
/ بهجای همهی سکوتی که تحویلات میدهم تا دلت بخواهد درونام ملقمهای از صداهاست. همزمان هزار نفر دارند مونولوگهایشان را در من منتشر میکنند.