Cause I'll wait into another life
اینجا، روی تختم نشسته بودم و درحالی که یک دسته از موهای خیسم نصف دیدم را گرفته بود، داشتم ناخنهای دست و پام را تا جایی که میشد از ته میگرفتم. همان شکلی که وقتی بچه بودیم مامان میگرفت. همانقدر کوتاه. بعد از مدتها مغزم خالی از همهی فکرها بود و آدم توی سرم ساکت شده بود. باور کنید لال شده بود. بعد، ناگهان، شبیه چیزی که آدمها احتمالا ثانیههای قبل از مرگشان تجربه میکنند، تمام روزهای سالی که گذشت، نمیگویم تایملپسوار اما یک شکلی که نمیتوانم بگویم چه شکلی، از جلوی چشمهام، از توی سرم رد شد. تمامش.
میدانم روزهایی که در ادامه میآیند سختترند. میدانم زندگی هیچ وقت قرار نیست آسانتر شود. احساس میکنم پیر شدهام. احساس میکنم اشکهام از همیشه غلیظتر اند. دلم برای نوشتن تنگ شده. برای خودم بیشتر. فکر کنم گم شدهام. یک فکرهایی بعضی وقتها از توی سرم میگذرد که ترسناک است. شبیه من نیست. بزرگ شدن این شکلی بود؟ یا همهش فقط مزخرف است؟ چرا نمیتوانم مثل آدمیزاد سختی بکشم تا تمام بشود و برود؟ مهم نیست.. این حرفها گفتن ندارد. غر میزنم. مثل همیشه دارم غر میزنم. امروز الف. میگفت تو متخصص غر زدنهای نامنظمی. گفتم این تخصصم نیست، این اسم سرخپوستیمه.
این پست، منو یادِ ترانهی "مهر و ماه" مهران مدیری انداخت؛
یه ستارهم یه ستارهی غریبه
گوشهی یه کهکشون بینهایت
راه و گم کردم و سرگردون و تنها
وسط یه آسمون بینهایت…
متعجب و متأسف از این همه شباهت...