اینجا هیچ چیزی نیست که حواس آدم را از دروننگری فاجعهبار پرت کند
صبح روز تعطیل رانندگی کردن توی خیابانهای خلوت خیلی لذتبخش است.
به اطرافم نگاه میکنم. آدمها، ماشینها، ساختمانها را تماشا میکنم. دنیا یک جوری ست که انگار هر کسی توش یک جایی برای خودش دارد. من ولی حس میکنم هیچ جایی اینجا ندارم. هیچ چیزی اینجا تمام و کمال مال من نیست. هیچ اتفاقی برای من نمیافتد.
حستون رو میفهمم، ولی بعید میدونم کسی چیزی رو تمام و کمال صاحب باشه.
و مثلا آدم یهو به خودش بیاد بگه اینجا چیکار می کنم. احساس بیگانگی کنه. شاید لازمه ذهنش به سرزمین و دغدغه های جدید مهاجرت کنه.
مطمئنم اتفاقاتی برای شما در حال رخ دادنه. برای هممون.
این آدمی که من می بینم از اتفاق می ترسه! فرار می کنه.
شاید یه طور واکنش دفاعیش باشه.
هیچ اتفاقی برای من هم نمی افتد .