همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

از واقعیت تا خیال

اینجا دو روز است که یک ریز دارد باران می‌بارد. از همان باران‌ها که گلی در فیلم "در دنیای تو ساعت چند است" بهشان می‌گفت بارش. دوست داشتم جایی از این کره‌ی خاکی پهناور (و البته در مقایسه با کهکشان ما و دیگر کهکشان‌ها و کل دنیا، کوچک) زندگی می‌کردم که هر روز هوا ابری بود، هر روز بارانی، همیشه خیس و مرطوب، همیشه سرد و آبی. آنوقت هر روز از یک هوای سرد و گرفته‌ی بارانی دیگر می‌نوشتم. ماجراهای جذاب هیچ وقت زیر زل آفتاب اتفاق نمی‌افتند! معمولا چنین است. ولی می‌توانم تخیل کنم که در چنین جایی زندگی می‌کنم. می‌توانم طوری وانمود کنم که انگار در آمریکا یا اروپا یا حتا در قطب زندگی می‌کنم. مگر چه کسی قدرت تخیل را از من گرفته؟ مگر جایی قسم خورده‌ام یا جایی را امضا کرده‌ام که فقط از چیزهای واقعی بنویسم؟ فقط راست بگویم؟ چرا نباید دروغ نوشت؟ اصلا چرا مرز بین واقعیت و تخیل باید روشن باشد؟

امروز سه‌شنبه است. صبح که از خواب بیدار شدم و پرده‌ی حریر سفید پنجره‌ی شیشه‌ای بزرگ اتاقم را کنار زدم دیدم همه‌ی باغْ سفید پوش شده. چمن‌ها، همه‌ی درخت‌ها، درخت‌های سیب، گلابی وحشی، پرتقال، موز، انجیر، حتا درخت‌های آلبالوی وسط باغ. آب استخر یخ زده بود و رویش را برف پوشانده بود. میز و صندلی‌های روی ایوان پوشیده از برف بودند. همه جا پر از برف بود، برف، برفِ زیبا و عزیز. بدون اینکه متوجه باشم چه می‌کنم پنجره را باز کردم و بی‌اختیار و پابرهنه دویدم توی حیاط. دویدم وسط باغ، دور درخت‌ها می‌چرخیدم و می‌خندیدم و جیغ می‌کشیدم. پاک بچه شده بودم. اصلا عقلم را با دیدن آن همه سفیدی از دست داده بودم. چرا باید عاقل بود؟ حتم دارم اگر توی چشم‌هایم نگاه می‌کردی، چشم‌هایم هم سفید شده بودند با دیدن آن همه سفیدی. بعد جک (این اولین اسمی بود که به ذهنم رسید! نمی‌دانم چرا؟!) دوید سمت باغ و با داد و فریاد و با مگر دیوانه‌ای و اگر سرما بخوری چه و این حرف‌ها مرا برد سمت خانه. (راستش از این قسمتش خیلی خوشم نیامد! از این که مثلا یک جک نامی یا هر نام دیگری من را بکشاند سمت خانه، توی ذهنم تصور کردم که مرا کول کرد یا یک همچین چیزی! اصلا برای چه باید یک مرد هم در رویاهایم وجود داشته باشد؟ البته اگر "او" باشد بد نیست ولی عجیب اینجاست که حتا در رویا هم نمی‌توانم او را کنار خودم تصور کنم.)

بگذریم. همچین وصف العیش نصف العیش طور! هر چند آخرش گند زده شد به رویاهایم ولی به هر حال.


ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۷

نظرات (۱)

  • احسان شریعتی
  • کی گفته این دنیایی که خلق کردی دروغه، خیال هم عالم خودش را داره میان این همه عوالم گوناگون، خوبیش اینه که خالق و طراحش خودتی و با نوشتن در موردش می‌تونی ما را هم به اون دنیا ببری
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی