از خیال تا واقعیت
داشتم در رویا از برف مینوشتم، رفتم پشت پنجره و دیدم بله! دارد برفی میبارد به مراتب زیباتر از آنچه تصورش را میکردم. (این که البته کمی اغراق بود ولی میشود گفت با زیبایی کاملا متفاوتی از آنچه که تصورش را میکردم.)
خیالی نیست. حالا شما تصور کنید که زمین فوتبال روبروی آپارتمان من همان باغ بزرگ توی رویای پست قبل است و درختهای کاج و چنار اطرافش همان درختهای موز و گلابی وحشی و انجیر و آلبالو و الخ. میز و صندلیهای مغازههای روبرو همان میز و صندلیهای توی ایوان است و چمن یخ زدهی زمین فوتبال همان استخر یخ زدهی توی رویا. پرده عمودیهای کهنهی پنجرههای خانهام همان پردهی سفید حریر و همهی پنجرههای خانهام را هم که کنار هم بگذارید یک چیزی توی مایههای پنجرهی بزرگ شیشهایِ قبلی از تویش در میآید. با این تفاوت که پنجره را اگر باز کنم و از آن بیرون بروم از طبقهی پنجم با مخ به زمین فرود خواهم آمد!
اینجا اما حتا در مقام مقایسه هم هیچ جک نامی وجود ندارد. اینجا فقط خودم هستم و خودم. که خب چه بهتر.