من روز به روز بیشتر شبیه به تو میشوم
به هرجا نگاه میکنم، به هر گوشه و کناری از زندگیام، از ذهنم، از روح و روانم، رد پایی از تو میبینم. واقعا من پیش از تو چی بودم؟ کی بودم؟ منِ پیش از تو با منِ الانم زمین تا آسمان توفیر دارد. تو بدون اینکه کاری بکنی، بدون اینکه تلاشی بکنی، بدون اینکه حتا قدمی برایم برداری، اصلا بدون اینکه باشی، من را دگرگون کردی. زیر و رو کردی. خراب کردی و از نو ساختی. نمیگویم بدون اینکه بخواهی، چون فکر میکنم میخواستی. و میدانستی. تو قدم به قدم و لحظه به لحظه میدانستی داری چکار میکنی. این من را بیشتر میترسانَد، از تو، از بودنت، از نبودنت، از حرفهایت، از سکوتهایت.
کاش میتوانستم بیایم از تو بپرسم خب حالا که به اینجا رسیدیم، حالا که من به این روز افتادم، حالا که همهی کاری که میتوانم بکنم بوسیدن عکسهایت است و حرف زدن با تو در خواب و خیال و فکر کردن به دیالوگهای خیالی و نوشتن برایت توی این ناکجاآباد، حالا که به اینجا رسیدم، حالا چی؟ حالا چه میشود؟
تو که همیشه چند قدم از من جلوتر بودی، تو که همیشه من را دنبال خودت میکشیدی حالا کجا ایستادی؟ مقصد بعدی کجاست؟
نکند قرار باشد از تو هم رد بشوم؟ نکند از تو هم رد شده باشم و حالی ام نباشد؟
من با تو به اندازهی همهی انسانها حرف دارم ولی باز اگر قرار باشد واقعا حرفی بزنم هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
من روز به روز بیشتر شبیه به تو میشوم.
من میترسم.
من خیلی میترسم.
من از نبودنِ تو میترسم.
من از فرداهای بدون تو میترسم.