همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

باور کنید روی این خانه خاک مرده پاشیده‌اند

روتینِ این روزهایم این است که نهایتا تا ساعت دوازده می‌توانم درس بخوانم، بعدش می‌روم که بخوابم اما تا دو و سه خوابم نمی‌برد. این روند دیشب (امروز؟) تا ساعت پنج و شش طول کشید. از یک جایی تمایل بسیار شدیدی در من ایجاد می‌شود که بلند بشوم بروم توی درگاه اتاق بایستم و سرم را پنج شش مرتبه به آهنیِ چهارچوب در بکوبم اما به سبب ژن جان‌دوستی که در دی‌ان‌ایِ تمام سلول‌های بدنم هست و یحتمل قدمتی هزاران ساله دارد به فرو کردن سرم در بالشت اکتفا می‌کنم. اتفاق بعدی این است که صبح، ساعت شش و نیم هفت، بنا به عادت قبل از فرجه‌ی امتحانِ پره، بیدار می‌شوم اما چون دلم به حال خودم می‌سوزد دوباره می‌خوابم تا ده یازده و بعد شاید بلند شوم کمی درس بخوانم. این روزها مغزم قفل است. البته آن قسمت پزشکی اش. قسمت دیگر مغزم پر از فکر و ایده و داستان و حرف و حرف و حرف است. اما با هیچ کس حرف نمی‌زنم. به خاطر اخلاق خوشی که اخیرا پیدا کرده‌ام (!) تقریبا هرکسی که به فاصله‌ی چند متری‌ام نزدیک شده است را از خودم رانده‌ام.
اطراف تختم پر از کتاب است که لای آن‌ها را هم چند روزی است باز نکرده‌ام. نه رمانی، نه داستانی، نه جمله‌ای، و نه حتا یک بیت شعر.
شاخه‌های حسن یوسفی که قلمه زده بودم و گذاشته بودم توی آب و ریشه زده بود و کاشته بودم توی گلدان، هیچ کدامش نگرفت و یکی پس از دیگری خشک و پرپر شدند. یک روز صبح هم از خواب بیدار شدم و دیدم هاورتیای عزیزم که سه سال بود داشتمش و روی میز تحریرم گذاشته بودمش از ساقه جدا شده و افتاده روی میز. یک روز صبح دیگر هم از خواب بیدار شدم و دیدم ماهی‌ام مرده. می‌ترسم یک روز صبح هم از خواب بیدار بشوم و بفهمم خودم مرده‌ام! باور کنید روی این خانه خاک مرده پاشیده‌اند.
صبحانه؟ فقط یک لیوان چای، و گاهی اوقات یک تکه بیسکویت. شام؟ معمولا نمی‌خورم. برای همین معمولا نصفه شب‌ها گرسنه‌ام می‌شود. خیلی زحمت بکشم یک وعده ناهار بپزم و کمی به جان خودم و به حال ماهیت ملال‌آور وجود انسان غر بزنم و غبطه بخورم که به باد هوا بند است و نیازمند خوردن آب و غذا و بعد از آن تخلیه و الخ. از اینستاگرام و توییتر و اینترنت و این‌ها هم که چند روزی است دیگر خبری نیست. به عنوان مثال و حتا برای یک‌بار، پایم را هم از خانه بیرون نمی‌گذارم.
می‌پرسید پس دقیقا دارم چه غلطی می‌کنم؟ نمی‌دانم. دارم وقت تلف می‌کنم.
خلاصه که اگر دارید اینجا را می‌خوانید و بچه تان را فرستاده‌اید شهر غریب و دلتان خوش است که دارد دکتر می‌شود، بدانید و آگاه باشید که ممکن است داشته باشد در یک همچین کثافتی دست و پا بزند.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۷

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی