از عصیان تا خریت
راستش را بخواهید من آدمِ شور و هیاهو نیستم. هیچ وقت نبودهام. زندگی سادهای دارم که میتوانم در یک خط برای هر کسی تعریفش کنم. تمامِ من را اگر بخواهی روی یک نمودار بیاوری، همهاش یک خطِ تقریبا صاف است. نمیگویم یک خط کاملا صاف شبیه نوار قلب یک فرد مرده، اما اگر بخواهم مثالم از نوار قلب را کمی بسط بدهم شبیه یک نوار قلب فیبریلیشن بطنی یا یک همچین چیزی میشود. (به قول غلامحسین ساعدی طبیب را جان به جانش بکنی آخر سر طبیب است.) اما وسط این بالا و پایین های کوچک زندگی و میان همهی زندگی بیحاشیه و امن و امانی که داشتهام، در یک قسمتی از نمودار زندگی ام یک پیکِ بلند دیده میشود. نمیگویم نقطهی عطف چون قبل و بعد آن پیک تقریبا شبیه هم است. راستش نوشتن از آن برایم خیلی سخت است. چون اصلا نمیدانم که چه چیزی باید بنویسم. اما بگذارید در یک حرکت کاملا غیر حرفهای قسمت کلیدیِ داستان را توضیح ندهم و خلاصه اش کنم به یک کلمهی کلیدی: "عصیان" (بخوانید یک کار غیرمعمول. کاری که هیچ آدم عاقلی نمیکند.)
بله! من عصیان کرده بودم... عصیان. و خب لازم نیست که بگویم روی زمین بند نبودم. فکر میکردم ابراهیم خلیل هستم آنجا که بتها را شکسته بود یا از میان آتش گذشته بود یا تیغ روی گلوی جگرگوشه اش گذاشته بود. فکر میکردم رسیدهام به اینکه چرا میگویند ابراهیم پدر ایمان است، اما نه طوری که بتوانم برای همه توضیح بدهم. یک طوری که انگار گفتنی نیست. طوری که انگار باید عصیان کرده باشی که بفهمی. طوری که انگار باید در نهانترین قسمتهای وجودت لمسش کنی. فقط همین مانده بود که بروم روی سکوی اول و مدال طلای شجاعت توسط خود ابراهیم خلیل به گردنم آویخته شود.
اما خبری از این حرفها نبود. "عصیان" نبود آن کاری که من کرده بودم، "خریت" بود. خریتی که با هربار فکر کردن به آن چشمهایت را محکم روی هم فشار میدهی و سرت را به چپ و راست میچرخانی که از ذهنت پاک شود. ولی پاک نمیشود. خریتی که ردپایش تا ته زندگی، تا آنجایی که حتا فکرش را نمیکنی دنبالت خواهد آمد. خریتی که با آن شمایلِ مضحکش، در همهی لحظهها و لحظهها و لحظهها ایستاده یک گوشهای، تکیه داده به یک دیواری، درست وسط میدان دیدت و دست به سینه با لبخندی کج و یک ابروی بالا آمده زل زده است توی چشمهات. همان شمایلی که در اوج شادی هم میتواند خنده را از روی لبهایت خشک کند. و همهی این دردها آنجایی بیشتر تیر میکشید که میدیدم رها شدهام. تنهای تنها افتاده بودم به جان خودم. مثل راویِ بینامِ فیلمِ فایت کلاب مدام و مدام مشت بود که خودم نثار روح و روان خودم میکردم. فکر میکنید چه برایم مانده بود؟ عزت و شجاعتی ابراهیم وار؟ خیر! روح و روانی پر از کبودی و خون و لخته، و مثل یک کریستالِ پر از تَرَک هر لحظه در شرف شکستن، پودر شدن.
اولش تنها احساس شجاعت بود، حس نترس بودن حداقل برای یکبار در زندگیام. میدرخشیدم. اما این درخشش خیلی طول نکشید. مثل کبریتی که شعله ورش کرده باشی و بعد از چند ثانیه سرش را ناگهان توی یک ظرف پر از آب فرو کرده باشی، خاموش شده بودم. بیآنکه کمی دود کنم یا صدایی بدهم یا جز و ولزی کنم. بی آنکه حتا کمی از گرمای زمانِ شعله وری، میانِ بافتِ زغالشدهی وجودم باقی بماند.