اگر غم را چو آتش دود بودی
«بر این پهنهی خاک چیزی هست که به رغم ما ادامه میدهد، نفس بودن به راستی موکول به بودن ما نیست، و این خوب است، خوب است که جلوههای بودن را به غم و شادی ما نبستهاند، خوب است که غم ما، با استناد به قول شاعر «اگر غم را چو آتش دود بودی» دودی ندارد، تا جهان جاودانه تاریک بماند.»
اینها را هوشنگ گلشیری در کتاب آینههای دردار نوشته. و چقدر خوب نوشته. مثلا فکر کنید که این روزها در این روزها میماند. نمیگذشت. این شبها هیچ وقت صبح نمیشد. آفتاب نمیآمد. فردا نمیشد. فکر کنید یک عزیزی را از دست میدادیم و زمان در زمان همانجا متوقف میشد. میایستاد. غم رفتن آدمها همیشه تازه میماند. محو نمیشد. اما اینطور نیست. همیشه فردایی هست. حتا بعد از تاریکترین شبها صبحی طلوع میکند. دردها کم کم محو میشود. خونها کم کم بند میآید. کبودیها کم کم خوب میشود. وقتی کسی میرود، فرداش دوباره صبح میشود، زندگی همچنان ادامه دارد. هیچ اتفاق خوب و بدی در این جهان هیچ وقت به هیچ جای "زندگی" نبوده است. او در هر صورت کار خودش را میکند. میگذرد.
و این خوب است، «خوب است که جلوههای بودن را به غم و شادی ما نبستهاند.»
اگر غم را چو آتش دود بودی، الان من و تمام در و دیوارهای این خانه سیاه شده بودیم. الان هم شدهایم. فقط قابل دیدن نیست. فقط حفظ ظاهر میکنیم. من، این در و دیوارها، ما، همهی مردم دنیا... هر کس به طریقی.