دورهی آبیِ زندگی من
تنهایی، صبح جمعهی سوت و کور خانهی یک نفره ایست که پردهی تا نصفه کشیده شدهی اتاق فقط تکهای از دیوار را نشانت میدهد و تو هوای ابریِ نیمهی دیگر پنجره را از آفتاب نخزیده روی سرامیکها متوجه میشوی و رنگ آسمان را، دراز کشیده روی تخت حدس میزنی فقط. و تنها صدایی که میشنوی تیک تاک ساعت روی میز کنار تختت است و صدای مبهم و خفهی یخچال و ماشینهایی که تک و توک از خیابان روبهرو رد میشوند. اگر خانهی پدریام بودم حالا یحتمل صدای تق و توق به هم خوردن کاسه بشقابها و قابلمهها از توی آشپزخانه میآمد و صدای خفهی تلوزیون از توی حال. آخر میدانید، تلوزیون خانهی ما تقریبا بیست و چهار ساعت روشن است. راستش را بخواهید دلم برای خانهی پدریام تنگ شده. عجیب است اما واقعا شده. این چند وقت بیرون نرفتن از خانه و همهاش درس و درس و درس پدرم را درآورده اما هنوز پنج شش روز دیگر مانده تا امتحان.
صبح جمعه آن روزی برای من صبح جمعه است که توی آشپزخانهی خانهی کوچکم، با یک آهنگ شاد که صدایش کل خانه را برداشته در حال درست کردن صبحانه باشم و بچهام تازه از خواب بیدار شده و ژولیده بیاید توی آشپزخانه و با هم کمی برقصیم و بخندیم و کمی سربهسرش بگذارم و بعد راهی دستشویی اش کنم! صبح جمعه واقعی آنجاست و آنجایی که با خانوادهی کوچک سه نفریام صبحانه میخوریم و شجریان میخواند: من ز تو دوری نتوانم دیگر...
اگر مثلا پیکاسو بودم اسم این دوره از زندگیام را میگذاشتم دورهی آبیِ ف. بنفشه! من آدمهای زیادی نمیشناسم (البته خارج از دنیای کتابها و رمانها و مجاز) ولی به گمانم هر آدمی یک دورهی آبی توی زندگیاش دارد. اما دورههای آبی تمام میشوند. دورهی صورتی ای در راه است. (یعنی امیدوارم که اینطور باشد. درواقع خدا کند که اینطور باشد!)