سرگیجه بهترین حس دنیا نیست؟
حالا که دارم اینها را مینویسم خانهی پدر و مادرم هستم. بالاخره برگشتم خانه. خانه گفتن به اینجا کمی برایم سخت است. خانه برای من فقط یک جاست و آن هم خانهی خودم است. آمدن به اینجا بیشتر برایم شبیه به مسافرت است. شبیه به "رفتن" به جایی نه "برگشتن" به آن.
حالا که دارم اینها را مینویسم سرگیجه دارم. همهچیز دارد دور سرم میچرخد. حرکت دورانی اشیا که انگار دارند دورم میگردند. انگار آن قربان صدقهی معروف به واقعیت پیوسته. انگار خانه به خاطر آمدنم شاد است. سرمست است. اما اینطور نیست. فقط ضعیف شدهام و حالا دارم با بازی با کلمات قضیه را سانتی مانتال میکنم. ولی جدای از همهی اینها آیا سرگیجه بهترین حس دنیا نیست؟ شده دور خودتان بچرخید؟ بچرخید و بچرخید و بچرخید آنقدر که از پا بیفتید گوشهای و بیحال به سقف بالای سرتان به چرخش دورانی اتاق دور سرتان نگاه کنید؟ آن حس بیوزنی و پوچی به عینیت رسیده، آن بیفکری لحظهای بهترین حس دنیا است. گاهی فکر میکنم مستی هم شاید یک چنین حسی باشد.