دیگر نمیخواهم خودم را به جایی سنجاق کنم
وابسته شدن میدانی چیست؟ من به تو، به حرفهایت، به نوشتههایت، به عکسهایت، حتا به سکوتهایت وابسته شده بودم. اعتیاد به همهی آن محیط لعنتی و امکاناتش برای من تنها و تنها خلاصه میشد در تو. اگر مانده بودم، به خاطر تو مانده بودم. اگر حرفی میزدم، برای تو میزدم. انگار که مرا به تو سنجاق کرده بودند. مثل ناستنکا، دختر هفده سالهی تنهای داستان عالیجناب داستایفسکی که با یک سنجاق قفلی بزرگ به مادربزرگ کورش وصل بود. اصلا همین "عالیجناب" گفتن را هم از خود تو یاد گرفتهام، وگرنه که من هیچوقت آدمِ چسباندن این القاب به اسم آدمها نبودهام و نیستم. من به تو سنجاق شده بودم و تمام مدت مانند ناستنکا زجر میکشیدم. به وقت رفتنهایت، سکوت کردنهایت، در وقتهایی که مرا رها میکردی با این که میگفتی نکردم در همهی این لحظهها من ساکت و آرام چشم انتظار حرکت بعدیات بودم. درست مثل وقتهایی که مادربزرگ خوابش میبرد و ناستنکا میبایست بی سروصدا کنارش بنشیند تا وقت بیدار شدنش شود.
حالا اما من... من دیگر خسته شدهام. از همهی این وابستگیها و دلتنگیها و انتظارها خسته شدهام. ظرفیت آدمها عزیز من بینهایت نیست. انتهایی دارد. بالاخره یک روزی، یک جایی تمام میشود. ذره ذره.. ناگهانی.. نمیدانم اما تمام میشود.
دیگر نمیخواهم خودم را به جایی سنجاق کنم.