دوستی با هرکه کردم خصم مادرزاد شد
آدمیزاد کی عادت میکند به خیانتها و نادیدهگرفتهشدنها و رها شدنها؟ چقدر باید یک عدهای از پشت بهمان خنجر بزنند تا عادت کنیم و دردمان نیاید؟ چقدر باید زمینمان بزنند تا دیگر کبود نشویم؟
دقیقا آنجایی که فکر میکنی دیگر هیچ چیزی هیچ اهمیتی ندارد اتفاقاتی میافتد که میبینی نه، هنوز هم بعضی چیزها ناراحتت میکند. هنوز هم بعضی اتفاقها هست که میتواند اشکت را در بیاورد. هنوز هم اگر رفقایی پنج شش ساله فریبت بدهند و پشتت را خالی کنند و تو را رها کنند میان هوا و زمین ناراحت میشوی.
توی این دو روزه اتفاقهایی برایم افتاده که خیلی خستهتر از آنم که تعریفشان کنم. اتفاقاتی که ادامه خواهند داشت. تا هجده ماه دیگر ادامه خواهند داشت. فرقش این است که اینبار دیگر واقعا تنها شدهام. خوبیاش این است که دیگر توهم داشتن "دوست" در کنارم را ندارم. کسی نیست و واقعا کسی نیست. نه اینکه کسانی باشند و خیال کنم که هستند و واقعا نباشند.
بدترین حس دنیا حس آن لحظهای است که خودت دلت برای خودت بسوزد. من این چند ماه بارها و بارها تجربهاش کردهام. کاش میشد رفت توی خانهای پنهان شد و هیچ کاری به کار هیچ بنی بشری نداشت. کاش به ارتباط برقرار کردن با دیگران نیازی نداشتیم. کاش هیچ وقت هیچ کسی را نمیدیدیم. کاش اصلا نبودیم.
از من داشته باشید: همهی آدمها، اول، دوم، سوم... هزارم به فکر منفعت خودشاناند. حتا اگر منفعتشان نیاز به له کردن شما داشته باشد. حتا اگر در مسیر رسیدن به نفعشان لازم باشد از روی شما رد شوند. اینها را یادتان باشد. در تمام لحظاتی که به کسی میگویید "رفیق" یادتان باشد.