یک مشت جملهی بیربط
دیشب وقتی که داشتم برای کمی قابلتحملتر کردن آینده آخرین تیرهایم را در تاریکی رها میکردم، باران میبارید. دیشب تا صبح باران بارید. آمدهام پیادهروی شاید ذهنم کمی مرتب شود. شیرازِ پس از باران از آن شیرازهای دلخواه من است. هوا ابری، کمی سرد، مرطوب و خوشبو است.
_______________
کسی میگفت بنشینید حرف بزنید کدورتها را برطرف کنید و... گفتم بعضی چیزها با حرف زدن درست نمیشود.
ولی خیلی از دردها با نوشتن بهتر میشوند. خوب نمیشوند اما بهتر میشوند و خوشبختانه از جمله مزیتهایی که ما نسبت به نیاکانمان داریم همین توانایی نوشتن در حال راه رفتن و در تخت خواب و توی حمام و الخ است. اینکه برای نوشتن دیگر به تشریفات و ملزومات خاص نیاز نداریم.
_______________
پارک کوچکی نزدیک خانه مان بود/هست که آن زمانها دورتادورش درختهای بید بود و زیر هر درخت بید یک تاب آهنی. انگار که موقع ساختش یک دایرهی بزرگ کشیده باشند و چند تاب و چند درخت کاشته باشند روی محیط دایره. یک سرسره و یک الاکلنگ هم وسط دایره بود که همان وقتها هم کهنه و زنگزده بودند. حالا آمدهاند وسط پارک را سرسرهی پلاستیکی گذاشتهاند. نمیدانم متوجه منظورم میشوید یا نه. از همان سرسرهها که به هم متصل اند و راهرو و فلان دارند. باید دیده باشید. و کنارش هم وسایل ورزشی زرد رنگ گذاشتهاند، از همانها که این روزها توی تمام پارکها هست. آمدهاند تابهای روی محیط دایره را بریدهاند و به جایشان نیمکتهای چوبی گذاشتهاند. به گمانم به فکر ما بچههای آن زمانها بودهاند و دوران بزرگسالی و پیریمان. برای زمانی که تاب و تابسواری دیگر از سن و سالمان گذشته باشد. برای حال. این پارک همیشه به فکر ما بوده. حالا گیرم با چند درخت بید کمتر، بدون تابهای آهنی، بدون سنگریزههای وسط پارک، بدون آن سرسره و الاکلنگ فکسنی.