توصیه میکنم این پست را نخوانید
همهی کتابهایی که با خودم آورده بودم را خواندم. این گوشهی اتاق، روی تخت شده گوشهی متروک من. جایی نمیروم، نه که توی خانه ماندن دیوانهام نکند اما میدانم که شلوغی و ترافیک آن بیرون بیشتر اعصابم را به هم میریزد. مخصوصا که دم عید است و حالا حتما خیابانها و کوچه و بازار جای سوزن انداختن ندارند. دم عید! عید! از عید هم متنفرم. هیچ چیز نویی برای عید نخریدهام. چشم انتظار هیچ اتفاق نویی در سال جدید نیستم. از همه چیز عید بدم میآید. از عید دیدنی و هر روز دیدن آدمهای به دردنخورِ تکراری بیشتر از همه چیز. این روزها مادرم هم اینقدر گرم خانهتکانی است که انگار ارزش مبل و فرش و در و پنجرههای این خانه برایش بیشتر از من است. خلاصه که آن سگ سیاه افسردگی، آن روباه بد ذات افسردگی، آن غول بی شاخ و دم افسردگی یا هرچی افتاده به جانم. انگار که سرطان اندوه گرفته باشم. توموری مدام عود کننده که متاستاز داده به همهی وجودم، به تکتک سلولهای بدنم. حالم از همه چیز به هم میخورد.
دلم میخواست ته چمدانم، درست زیر لباسها، یک هفتتیرِ خودکارِ کالیبرِ ۷/۶۵ اُرتگیز داشتم. بیرونش میآوردم. خشاب را در میآوردم. نگاهی به آن میانداختم، سپس به جای خود برش میگرداندم. ضامن را میکشیدم. آن وقت روی تخت خالی مینشستم، نگاهی به دیوار روبهرو میانداختم، اسلحه را نشانه میگرفتم و درست مثل سیمور گلسِ داستانهای سلینجر گلولهای به شقیقهی راست خود، شاید هم چپ خود (آخر من چپدستام) شلیک میکردم. و به همهی این ملال پایان میدادم.
درستش اما این است که بروم دو سه بسته سیتالوپرام بخرم و شروع کنم به خوردن و سروتونین خونم را بالا ببرم و "خیال" کنم که حالم خوب است.
مهدی اسدزاده چند روز پیش توی توییترش نوشته بود: «نوشتن در روزگار افسردگی - بیش از هر چیز - به دویدن روی سطح یخبستهی دریاچه میماند. نباید وابمانی و نمیدانی کی فروبلعیده خواهی شد. با نهایت سرعت پیش میروی، چشمت فقط به افق سفید روبهروست و ترکَّست هولانگیزِ یخها را از گوشه و کنار میشنوی. آیا میرسی؟ موفق میشوی؟ نمیدانی.»
حال و روز من و این وبلاگ و این نوشتنها و این روزها دقیقا همین است. همهاش از ترس شکستن یخهای زیر پایم و فرورفتن و فرورفتن و فرورفتن.
توصیه کرده بودم این پست را نخوانید. اگر خواندهاید و این همه انرژی منفی مکدرتان کرده من را ببخشید.