همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

حرف‌هایی که ماندند پشت درهای بسته

دیروز رفته بودم نگارخانه. بسته بود. طوری که انگار سال‌هاست که بسته است. انگار از همان روزهایی که من برای آخرین بار آن‌جا را ترک می‌کردم بسته شده. سراغش را از همسایه‌ها گرفتم کسی خبری نداشت. شماره‌ای هم گرفتم که مسدود بود. همسایه‌ها گفته بودند که به دردم نمی‌خورد اما می‌خواستم خودم امتحان کنم. باور نمی‌کردم. هنوز هم باورم نمی‌شود که این‌طور آب شده باشد و رفته باشد توی زمین. استادم را می‌گویم. حال و روزش را در روزهای آخری که دیدمش یادم نمی‌رود. می‌خواستم بروم مثل قدیم بنشینم پشت یکی از سه‌پایه‌های کارگاه، گیرم سه‌پایه‌ی خالی از بوم و رنگ و او بیاید بنشیند روی یکی از صندلی‌ها، مثل همیشه برعکس و دست چپش را بگذارد روی پشتی صندلی و دست راستش را تکیه‌گاه چانه‌اش کند و زل بزند به من و مثل آن روزها برایم حرف بزند. بپرسد چه شده و من باز سکوت کنم. شاید هم این‌بار سکوت نمی‌کردم. شاید هم همه‌ی حرف‌هایی که دو سال است توی دلم مانده را برایش تعریف می‌کردم شاید برایش می‌گفتم که چطور بی‌فکر و احمقانه خودم را انداختم وسط یک ماجرای بی‌سر و ته و پوچ. این‌که چطور همه‌ی دوستانم تنهایم گذاشتند و چطور حالم از همه‌ی آدم‌ها به هم می‌خورد و چطور به همه کس بی‌اعتماد شده‌ام. دلم می‌خواست برایش بگویم چقدر دلم تنگ شده برای آن روزها که می‌ایستاد پشت سرم و به من می‌گفت تو فقط بکش تا من فقط نگاه کنم. همان روزهایی که سیگار با سیگار روشن می‌کرد و به من که می‌رسید خاموش‌اش می‌کرد. برای وقت‌هایی که برایم سه تار می‌زد. آواز می‌خواند. برای ماه رمضان‌هایی که وقت افطار برایم غذا می‌گرفت و مجبورم می‌کرد بخورم، آخر من تنها کسی بودم آنجا که روزه می‌گرفت. می‌خواستم برایش بگویم که چقدر دلم برای خنده‌هامان تنگ شده. بگویم من، همان دختری که به آینده‌اش امیدوار بودی، حالا به جای نقاشی قرار است با مریض و درد و ناخوشی و درمانگاه و بیمارستان سر و کار داشته باشد. قرار است به جای نقاش، پزشک بشود. بگویم من، همان بازمانده‌ی آدم‌های معتقد آن حوالی این روزها چقدر نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت شده‌ام. بگویم که این روزها انگار خدا هم فراموشم کرده،
«مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش می‌کند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش می‌کند...»
ولی نبود. نبود و همه‌ی حرف‌هایم ماندند پشت آن درهای پوسیده‌ی بسته، پشت آن تابلوی خاک گرفته، آن دیوارهای بلندِ رنگ و رو رفته.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۷

نظرات (۲)

  • مریم راد(واژه)
  • سلام. 
    تا. می تونید قدر آدم های خوب زندگی را بدانید.  آدم های خوب مثل جواهر می مانند.  همیشه با ارزش اند و می درخشند.

    سلام دوست خوبم اهل تبادل لینک هستید؟
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی