کنترل زِدِ زندگی کار نمیکند
نوشته بودم هر وقت مرا گم کردی بالای یک بلندی دنبالم بگرد. طبقهی آخر یک ساختمان بلند، روی پشت بام بیمارستان، بالای پل هوایی نزدیک خانهام، بالای پلههای پارک کوهستان. نوشته بودم هر وقت مرا گم کردی یک جای بلند... چه میدانستم؟ چه میدانستم گم شدن من، اصلا بودن یا نبودنم برایت هیچ اهمیتی ندارد؟ از کجا میدانستم که اگر نباشم فراموش میشوم طوری که انگار نبودهام هیچ وقت. که حتا وقتی بودم هم فراموش شده بودم؟
داشتم فکر میکردم کاش بعضی حرفها را میشد پس گرفت، مثل پیام تلگرام سین نشدهای که پاکش میکنی. کاش زندگی کنترل زد داشت مثلا. اما بعد فکر کردم چه خوب است که نمیشود برگشت. چه خوب است که نمیشود حرفی را پس گرفت. بگذار هرچه دل میگوید و فرمان میدهد بگوییم و بکنیم و در پایان هرچه شد، بشود. مگر خودت نبودی که آن شب لعنتی به من گفتی: عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید؟ من آن شب عشق چه میدانستم چیست؟ عاشقی چه میدانستم چگونه است؟ غربت چه میدانستم یعنی چه؟ من آن شب دلتنگی چه میدانستم چیست؟ حالا چرا باید برگشت به گذشته؟ درست است که «روزهایی که رفت مثل حباب ترکید» گویی که انگار نبوده هیچ وقت، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده هیچ وقت، انگار هیچ صدایی شنیده نشده هیچ وقت اما ما که میدانیم چه گذشت. چه خوب است که کنترل زدِ زندگی کار نمیکند.