تعطیلات یا چی
ساعت یازده شب است. من و مادرم خانهی پدربزرگم هستیم. همه رفته اند. مادرم با موبایلش سرگرم است. من دراز کشیدهام روی کاناپه. سَرم از شدت سر و صداهای اعضای فامیل که از صبح رفتهاند و آمدهاند در حال انفجار است. من برای بار هفتصد و شصت و چهارم یا پنجم به یک دنیا سؤال تکراری جواب دادهام. پدربزرگم در حالی که منتظر است پدرم بیاید دنبالمان و برویم خانهمان و راحت شود و بخوابد، خودش را با یک تسبیح سرگرم کرده است به گمانم در تلاش است که تسبیح مذکور را میان انگشتانش غیب کند. من دارم فکر میکنم بعد از تلوزیون از بیشترین چیزی که متنفرم، تعطیلات نوروز است.