پنجاه و هفت
من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بیفخر بودنها گناهی نیست
| میراث ـ مهدی اخوان ثالث |
زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بیفخر بودنها گناهی نیست
| میراث ـ مهدی اخوان ثالث |
که از من متنفر شوی. که این دلتنگی را مثل باقی چیزها که نابود کردی، بسوزانی و خاکستر کنی و تمام. متنفر بودن آسانتر از دلتنگیست. و بالاخره یک روزی تمام میشود. برای من اینطور کار نمیکند، اینکه بسوزانم و خاکستر کنم و نابود کنم و تمام.. اما خب.. برای هرکسی فرق میکند.
زندگی ادامه دارد.
من تا ته این راه رفتم. برای شدن همه کار کردم. نشد. آنقدری که چیزی نماند ازم. آن آدمی که میشناختی تمام شد. نیست و نابود شد. تو ندیدی. نبودی. تو اگر متوجه عاقبتش بودی حالا باید ممنونم میبودی. تو اگر شاهد تلاشم بودی... نگفتم. نمیخواهم. همان نفرت برایم کافیست.
یک روزی همینجا شروع میشود و یک روزی همینجا تمام. رسمش گویا اینطور است.
ولی زندگی ادامه دارد.
برای من اما اینطور کار نمیکند. من با این درد یک جوری کنار میآیم. با همهی اینها. همیشه همین بوده. کاش میتوانستم برای تو، برای آدمها توضیح بدهم. کاش میشد شرح داد. نمیشود. ذاتش گویا اینطور است که نشود. همیشه اینطور بوده.
این بار شبیه آن بار دیگر نبوده که مثلا بعد از پنج سال ده سال یکی به آنیکی پیام بدهد که ببخش مرا. (من البته به او گفتم هرگز نمیبخشمش.) بین ما اما کسی لازم نیست کسی را ببخشد. نقلِ بخشیدن نیست. قشنگیش به همین است. درستیش به همین است.
زندگی اما ادامه دارد.
چند هفتهای میشود که قصد دارم اینها را بنویسم ولی نمینشینم به نوشتن. نشستن و نوشتن مساوی است با فکر کردن به همهی اینها، فکر کردن عمیق به همهی آنچه که طی یک سال گذشته اتفاق افتاده. و این برای من ترسناک است. رفتن توی عمق جایی که یک سال درونش بودهام برایم واقعا ترسناک است. قبلترها اینجا همهاش از بیاتفاق بودن زندگیام مینوشتم، از اینکه همه چیز راکد و بیحرکت مانده. میگفتم زندگیم مثل یک خط صاف است، بیفراز و نشیب. داستان از این قرار است که طی یک سال گذشته چنان زندگیام روی دور تند قرار گرفته که فکر میکنم خودم از آن عقب ماندهام. سرعت اتفاقات آنقدر بالاست که ذهنم توان این را ندارد که پا به پاش پیش برود.
بگذارید این طور برایتان بگویم: میشد که من در بیست سالگی بینیام را عمل میکردم، در بیست و دو سالگی با پسری رابطهی دوستی و بعد عاشقانه برقرار میکردم. در بیست و چهار سالگی رابطهمان به هر علتی تمام میشد. در بیست و پنج سالگی بار دیگر عاشق میشدم. در بیست و هفت سالگی ازدواج میکردم. در بیست و نه یا سی سالگی باردار میشدم و این میان هم اتفاقات زندگی روزمره مثل درس و دانشگاه و کار و زندگی و همه و همه.
حقیقت این است که همهی اینها توی یک سال گذشته برایم اتفاق افتاد. شاید دلیلش این بود که پارسال این موقع داشتم با تمام توان از چیزی که تا آن وقت همهی زندگیام بود فرار میکردم. میدویدم تا دورتر و دورتر بشوم از آنی که بودم. که یک شکل دیگری بشوم. اصلا یک آدم دیگری بشوم. آنقدر دویدم که با فکر و بیفکر همهی اینها را رقم بزنم تا اینکه روزی ناگهان دیدم سرعت اتفاقات از سرعت دویدن خودم بیشتر شده. آنقدر که از یک جایی دیگر توانی نماند برایم. آنقدر که این ماه را به اجبار بهم مرخصی دادند. گفتند برو و استراحت کن! حالت اصلا خوب نیست! من به معنی واقعی کلمه از پا افتادم.
و همهی اینها در سال دوم رزیدنتیام بود. سخت ترین سال کل چهار سال دستیاری و من همهی اینها را پشت سر گذاشتم. و نمیتوانم بگویم حالا سالم و سلامتام. الان دست و پا و کمر و زانوها و تمام تنم کوفته شده. بعضی صبحها توان بیرون آمدن از تخت و ایستادن روی پاهایم را ندارم. نه که فکر کنید به لحاظ روانی، که کاملا جسمی. گاهی اوقات به دور و برم نگاه میکنم و جایی که هستم را باور نمیکنم. حیران میمانم. چقدر سریع پیش رفت همه چیز. کنترل اوضاع یک جایی از دستم خارج شد و خود خواسته خودم را به جریان زندگیم سپردم. و راضیام.
ما دو نفر بودیم در سختترین و تلخترین روزهای زندگیمان؛ من مثل همیشه در حال فرار کردن و او پشت سرم تند تند راه میآمد. رهام نکرد. هر بلایی که فکر کنید سرش آوردم با هر کار و کلمهای. و رهام نکرد. از یک جایی پناه هم شدیم. دست یکدیگر را گرفتیم و با هم از ته آن تاریکی آمدیم بیرون. و باور کنید اصلا آسان نبود. حالا شدیم سه نفر. خیلی هیجان انگیز و عجیب است. سومی الان توی شکمم تکان میخورد. مثل یک ماهی کوچک حرکاتش را درونم حس میکنم.
دارم سعی میکنم همهی اینها را در خودم حل کنم. دارم سعی میکنم باهاش کنار بیایم. دارم سعی میکنم نترسم و قوی باشم. نمیدانم از این به بعدش روزبه روز نسبت به راهی که آمدهایم سختتر میشود یا آسانتر؟ ولی میدانم که زیباتر خواهد شد.
میدانم که این متن مثل یک نقاشی تمام نشده ناتمام است. ناقص است. ولی همین است که هست. باقی بماند برای بعد.
گر غبار جبینات را میخشکاند، و اگر گرمای بیابان چشمانت را میسوزاند، یادآر که نور غروب لطیف است و آب بهاران سرد.
گر مونسات وا نهاده تو را، و اگر تنهایی را تحمل دشوار است، یادآر که سپیده دمان، چکاوک نغمه سرخواهد کرد و در دل تاریکی، شبانگاه، هزاردستان خواهد نالید.
گر سنگهای راه پایت را میخلد، یادآر که آدمی را برای رنج و بردباری آفریدهاند.
گر کورهراه زندگی طویل است و پرملال، یادآر که تنها یک بار باید از آن گذر کرد.
| سفرنامه شهسواران کوهسار _ ماری ترز / ترجمه محمد شهبا |
خطر نزدیک است... باید در جایی کوچک مخفی شویم. اگر بتوانیم، باید خودمان را داخل یک پرتقال جا کنیم. من و تو! یا جایی حتا بهتر، داخل یک حبهی انگور!
/ فدریکو گارسیا لورکا
بدنم سعی داشت با نهایت قدرت محتویات معدهام را تا آخرین ذرهی موجود بالا بیاورد و من تمامی وجودم سعی داشت این حقیقت که جنگ شده است را انکار کند.
یک وقتی هست که همهی آنچه که داری و ساختی را ویران میکنی به امید ساختن چیزهای دیگر، نه لزوما چیزهای بهتر، فقط چیزهای دیگر. فقط چیزهایی که آن چیزهای قبلی نباشد. نه فقط این، چیزهایی که هیچ ربطی به چیزهای قبلی نداشته باشد. فقط برای اینکه خودت دیگر خودت نباشد. نه که شبیه کس دیگری بشود، نه! کلا یک کس دیگری بشود. یک کسی که بتوانی توی آینه به چشمهاش نگاه کنی. بتوانی به چشمهاش نگاه کنی و توی صورتش اوق نزنی. که حتا یک وقتهایی دوستش داشته باشی. که بتوانی یک وقتی حتا برگردی به محل امن قبلیاش و ادامه بدهی. حتا اگر آدم دیگری شده باشی.
نمیدانم. توی فکر بودم شاید یک جای دیگری بسازم برای این کار. برای خالی کردن افکارم، احساساتم. مطمئن نبودم این یک کار را بتوانم دوباره از سر بکنم. نمیخواستم دوباره از سر کردنش برابر با اصلا نکردنش باشد. این شد که دوباره سر از اینجا درآوردم. من از خودم، از او، از خانهمان، از اتاقم، از نقاشیهام، از خانوادهام، از همهی آنچه که داشتم گذشتم اما اینطور که مشخص است، اینطور که دستهام دوباره بیقرار روی این کلیدها میرقصند، از اینجا نمیتوانم بگذرم.
شاید هم گذشتم. نمیدانم. کار خیلی سختی نیست. اصلا کلا چه اهمیتی دارد؟ چه فرقی میکند؟
من حتا هنوز مطمئن نیستم دارم از چی حرف میزنم.
یک وقتی هست بعد از تمام آن بیقراریها و دویدنها و به آن همه در و دیوار زدنها که بالاخره یک روزی یک جایی قرار میگیری. یک شبی، نیمه شبی که خواب نداری.
دلم نمیخواهد به پشت سرم نگاه کنم دیگر. دلم نمیخواهد بنشینم و فکر کنم به اینکه چه شد و از کجا به کجا رسیدم. دلم میخواهد مثل بهار که میشود، مثل شاخهی خشکِ به نظر مردهای که دوباره از نو جوانه میزند، زنده شوم. سبز شوم. سرپا شوم. دلم میخواهد آدمکِ درونم دوباره بتواند با یک کسی با کسانی حرف بزند. مهم نیست چه بگوید، فقط بتواند بگوید. آدمکِ درونم ماههاست با کسی حرف نزده.
انگار یک چیزی درونم فلج شده.
یک چیزی هست که هرچقدر تلاش میکنم پنهانش کنم بالاخره یک جوری یک جایی سر باز میکند. آمدم دربارهی این بنویسم که نشد باز. شاید یک وقت دیگر. شاید هم هیچوقت.
اگر تو قرار بود از آن من باشی، پس چرا اینقدر درد میکشم؟
و اگر قرار بود از آن من نباشی، چرا اینگونه عاشق شدیم؟
دیگه زندگی هیچ معنایی نداره.. دیگه هیچی واقعا مهم نیست. هیچی.
و این بلا رو عزیزترینهام سرم آوردن.
زندگیام اینقدر پیچیده شده که نمیتوانم حتا گوشهای از آن را اینجا برایتان تعریف کنم. یک زمانی از بی اتفاق بودن روزهام مینالیدم؛ حالا اما چند وقتیست اتفاقات مختلف جوری روی سینهام سنگینی میکنند که حتا فکر کردن بهشان، مرور آن همه اتفاق افتاده، که هر بار مرور کردنش توی سرم مساویست با دوباره اتفاق افتادنش، از توان و تاب و تحملم خارج است. گاهی شنیدن یک جمله، یک خاطره، یک کلمه حتا، انگار تیغی است که میتواند روان به مو رسیدهام را پاره کند.
مدتهاست لب مرز زندگی میکنم. زندگی لب مرز میدانی یعنی چه؟ مدتهاست درست و غلط چیزها را فراموش کردهام. مدتهاست که دیگر نمیدانم چه میخواهم... همه چیز فراموشم شده. اینکه همه چیز را فراموش کنی میدانی یعنی چه؟
من کی بودم؟ شما یادتان میآید من کی بودم؟!
بچه که بودم اتاق خواب پدر و مادرم یک کمد دیواری بزرگ داشت که لحاف و تشکها رو تویش میگذاشتند. بعضی وقتها که خانهمان شلوغ بود و دلم تنهایی میخواست یا وقتهایی که میترسیدم از چیزی یا میخواستم فرار کنم از کسی میرفتم آنجا روی لحاف تشک ها مینشستم. حالا که از آن زمانها بیست سالی گذشته دلم کمد دیواری اتاق خواب پدر و مادرم را میخواهد. دلم میخواهد بروم آنجا، در کمد را به روی خودم ببندم، توی تاریکیش روی لحاف تشکها بنشینم، توی خودم مچاله شوم و اینقدر بمانم تا خوابم ببرد. تا همه چیز این بیرون آرام بشود. تا دیگر از چیزی یا کسی نترسم. دلم میخواهد از همه چیز فرار کنم، از همهی آدمها، از خودم بیشتر از همه چیز و همه کس. این روزها دارم شبیه آدمی زندگی میکنم که میداند مثلا یک ماه دیگر خواهد مرد. شبیه خودم نیستم. اصلا نمیدانم شبیه خودم بودن چه شکلی است. یا برعکس. به م. گفتم شدهام شبیه مرغی که سرش را میزنند و بعد از آن با تن بیسرش بیقرار این طرف و آن طرف میدود. مرده اما باور ندارد که مردهاست، یا عنقریب قرار است بمیرد.
خلاصهی ماجرا: شلوغش کردهام. دارم خفه میشوم. صبرم تمام شده. تن بی سرم را به در و دیوار میکوبم. خبری از کمد دیواری خانهی پدری نیست. و همین.
توی صفحهی خاموش موبایلم به نیمهی صورتم نگاه میکنم. به چشم پف کردهام زل میزنم. انگار که یک آدم دیگر توی این قاب مستطیل نصفه نیمه و تاریک باشد. تا صبح گریه کردم. این برنامهی اخیر زندگیم بوده. کم کم دارد روتین میشود. و تو میدانی. و تو از دستم خسته شدی. و من میدانم. من خوددار نیستم. صبوریم ته کشیده، که اگر خوب فکرش را بکنی من از همهی عالم صبورتر بودهام، من برای کوچکترین اتفاقی توی زندگیم مدتها صبر کردهام. برای هرچیز کوچک و مسخرهای. ساعتهای عمرم دارند مثل برق و باد میگذرند و من هرگز از این جوانتر نخواهم بود. اینها را میریزم توی خودم و شکستهتر از آنم که خوددار بمانم و با تو هم حرف نزنم. نمیتوانم با تو حرف نزنم. بارها تلاش کردهام. نمیتوانم. نمیتوانم دوستت نداشته باشم، دلتنگت نباشم. نمیتوانم. نمیتوانم تحمل کنم.
اینجا همه چیز ناقص است. ما ناقصیم. من هم خسته شدهام. گفته بودم تحملش اینقدر برایم سخت است که بعضی وقتها دلم میخواهد فرار کنم. از این دلتنگی. از تو. از همه چیز. تو گفتی میدونم چی میگی ولی درکت نمیکنم.
تحملش برای تو هم اینقدر سخت بوده که خیلی پیشتر از اینها فرار کردی. تو ناخودآگاه مدتها پیش همین کار را کردی و الان درک نمیکنی من از چی حرف میزنم!
من از چشمها میترسم وقتی خیرهام میشوند، از چشمهای تو نه. از دهانها وقتی میخندند، میترسم. وقتی حرف میزنند نه. از دهان تو نمیترسم، از حرفهات نمیترسم.
من از آن دیوارها میترسم که زیر سقفش شبها حرفهام میریزند توی سرم و مثل یک کندوی زنبور وزوز میکنند.
ایستادم روبهروی کمد، کمی فکر کردم، درش را باز کردم، چقدر جالبتر میشد اگر مثلا مینوشتم کلیدش را در قفل چرخاندم و فلان اما از این خبرها نیست. در کمدم هیچ وقت قفل نیست، همیشه به قول مادرم شبیه در کاروانسرا چارطاق باز است. بعد کیف لپتاپم را برداشتم و گذاشتم روی تخت. بازش کردم و لپتاپم را از توش درآوردم و گذاشتم روی میز (شبیه فیلمهای نامرغوب دارم کشش میدهم) بعد آمدم روشنش کنم روشن نشد. شما میدانستید اگر لپتاپ را طولانی مدت روشن نکنید شارژ باتریش خودبخود تمام میشود؟ کجا میرود؟ توی هوا؟! به هر حال شارژرش را هم از توی کیفم بیرون آوردم و لپتاپم را وصل کردم به شارژر و بعد نشستم پشت میز. دکمهی روشن شدنش را زدم. ارتفاع صندلی را تنظیم کردم. روشن نشد. چند لحظه روشن شد دوباره خاموش شد. باتری به حد کفایت شارژ نشده بود. دوباره دکمهی روشن شدنش را زدم و اینبار روشن ماند و بعد شبیه حیوانی که بد موقع از خواب زمستانی بیدارش کرده باشند به زحمت ویندوزش بالا آمد. همهی این کارها را کردم که بیایم اینجا بنویسم.
همیشه وقتش که میرسد خودش صدات میکند. کلمهها یکی یکی پشت سر هم توی سرت قطار میشوند و همدیگر را هول میدهند به بیرون. برای خالی شدن. خلاص شدن. به قول آن نقاش معاصر شبیه شاشیدن برای راحت شدن.
زندگی کماکان در جریان است و من هستم. بیشتر از هر زمان دیگری توی زندگیم احساس میکنم هستم. باور کنید زمانهای زیادی بود که یقین داشتم نیستم. و واقعا نبودم. من حالم خوب است. بهتر از تمام این سه چهار سال گذشته. نمیدانم چرا. شاید باید خوب نباشد، اما هست.
رزیدنتی سخت اما شیرین است. حواشیش خسته کننده و گاهی منزجر کنندهست اما خودش لذتبخش است. شاید اشتباه کنم. ولی به گمانم هست. نه... واقعا هست. برخلاف خیلیهای دیگر به هیچ عنوان پشیمان نیستم. مسئله این است که من مدتها بود تبدیل شده بودم به یک موجودِ منزویِ به درد نخور که شبیه یک ربات کار میکرد، میرفت و میآمد، کتاب میخواند و فیلم میدید و درس میخواند و یک جور مبهمی زنده بود و زندگی میکرد، اما در واقع نبود. به درد نمیخورد.
حالا اما قضیه یک جورهای دیگری هم فرق کرده. عاشقم، عاشقتر از دو ماه پیش، ده ماه پیش، یک سال پیش و دو سال پیش، خیلی عاشق تر از روز اولی که دیدمش. بودنش توی زندگیم همان نور روشن وسط تاریکی است. همان که سیاهیها را هم روشن میکند. همان که قلبم را هم گرم میکند.
دیروز روز عشق بود و من نمیدانستم. ما مطابق یک قانونِ نانوشتهی موردِ توافقِ طرفین این چیزها را به رسمیت نمیشناسیم. جشن نمیگیریم و به هم تبریک نمیگوییم. ما تقریبا هیچ روزی را به هم تبریک نمیگوییم! امروز بهش گفتم دیروز روز عشق بوده. گفت: «اینا که مسخرهبازیه ولی حتا اگه نبود شما روز عشق گذاشتی بمونه اصلا؟»
خب... نذاشتم. ما روز عشق دعوا کردیم! به خاطر اینکه روز قبل از روز عشق سوالی پرسیدم که ببینم آیا میشود به نحوی جا پای این عشق را محکمتر کرد یا نه که مطابق معمول خوردم توی دیوار. و دعوا آغاز شد. روز عشق شد جهنم. و هر دومان توش سوختیم. حالا شبیه دو موجودِ کز خوردهی چروکیده ادای خوب بودن، ادای عادی بودن درمیآوریم. ما به خاطر چیزهای کوچک دعوا نمیکنیم اما سر مسائل بزرگ پدر هم را درمیآوریم.
روز عشق اگر مسخره بازی نبود شما نذاشتی بمونه. این را توی سرم خودم هم به خودم میگویم. مدام.
به هر حال بیشتر از هرچیزی این فراق دارد عذابم میدهد. احساس میکنم دارد پیرم میکند. شاید چون من دیگر آن ربات سابق نیستم. یک چیزهایی را حس میکنم. اینها را اینجا میتوانم بنویسم. هرچیزی را اینجا میتوانم بنویسم. اینجا سرزمین امن خودم است هنوز.