Fear of the water
اگر تو قرار بود از آن من باشی، پس چرا اینقدر درد میکشم؟
و اگر قرار بود از آن من نباشی، چرا اینگونه عاشق شدیم؟
زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
اگر تو قرار بود از آن من باشی، پس چرا اینقدر درد میکشم؟
و اگر قرار بود از آن من نباشی، چرا اینگونه عاشق شدیم؟
دیگه زندگی هیچ معنایی نداره.. دیگه هیچی واقعا مهم نیست. هیچی.
و این بلا رو عزیزترینهام سرم آوردن.
زندگیام اینقدر پیچیده شده که نمیتوانم حتا گوشهای از آن را اینجا برایتان تعریف کنم. یک زمانی از بی اتفاق بودن روزهام مینالیدم؛ حالا اما چند وقتیست اتفاقات مختلف جوری روی سینهام سنگینی میکنند که حتا فکر کردن بهشان، مرور آن همه اتفاق افتاده، که هر بار مرور کردنش توی سرم مساویست با دوباره اتفاق افتادنش، از توان و تاب و تحملم خارج است. گاهی شنیدن یک جمله، یک خاطره، یک کلمه حتا، انگار تیغی است که میتواند روان به مو رسیدهام را پاره کند.
مدتهاست لب مرز زندگی میکنم. زندگی لب مرز میدانی یعنی چه؟ مدتهاست درست و غلط چیزها را فراموش کردهام. مدتهاست که دیگر نمیدانم چه میخواهم... همه چیز فراموشم شده. اینکه همه چیز را فراموش کنی میدانی یعنی چه؟
من کی بودم؟ شما یادتان میآید من کی بودم؟!
بچه که بودم اتاق خواب پدر و مادرم یک کمد دیواری بزرگ داشت که لحاف و تشکها رو تویش میگذاشتند. بعضی وقتها که خانهمان شلوغ بود و دلم تنهایی میخواست یا وقتهایی که میترسیدم از چیزی یا میخواستم فرار کنم از کسی میرفتم آنجا روی لحاف تشک ها مینشستم. حالا که از آن زمانها بیست سالی گذشته دلم کمد دیواری اتاق خواب پدر و مادرم را میخواهد. دلم میخواهد بروم آنجا، در کمد را به روی خودم ببندم، توی تاریکیش روی لحاف تشکها بنشینم، توی خودم مچاله شوم و اینقدر بمانم تا خوابم ببرد. تا همه چیز این بیرون آرام بشود. تا دیگر از چیزی یا کسی نترسم. دلم میخواهد از همه چیز فرار کنم، از همهی آدمها، از خودم بیشتر از همه چیز و همه کس. این روزها دارم شبیه آدمی زندگی میکنم که میداند مثلا یک ماه دیگر خواهد مرد. شبیه خودم نیستم. اصلا نمیدانم شبیه خودم بودن چه شکلی است. یا برعکس. به م. گفتم شدهام شبیه مرغی که سرش را میزنند و بعد از آن با تن بیسرش بیقرار این طرف و آن طرف میدود. مرده اما باور ندارد که مردهاست، یا عنقریب قرار است بمیرد.
خلاصهی ماجرا: شلوغش کردهام. دارم خفه میشوم. صبرم تمام شده. تن بی سرم را به در و دیوار میکوبم. خبری از کمد دیواری خانهی پدری نیست. و همین.
توی صفحهی خاموش موبایلم به نیمهی صورتم نگاه میکنم. به چشم پف کردهام زل میزنم. انگار که یک آدم دیگر توی این قاب مستطیل نصفه نیمه و تاریک باشد. تا صبح گریه کردم. این برنامهی اخیر زندگیم بوده. کم کم دارد روتین میشود. و تو میدانی. و تو از دستم خسته شدی. و من میدانم. من خوددار نیستم. صبوریم ته کشیده، که اگر خوب فکرش را بکنی من از همهی عالم صبورتر بودهام، من برای کوچکترین اتفاقی توی زندگیم مدتها صبر کردهام. برای هرچیز کوچک و مسخرهای. ساعتهای عمرم دارند مثل برق و باد میگذرند و من هرگز از این جوانتر نخواهم بود. اینها را میریزم توی خودم و شکستهتر از آنم که خوددار بمانم و با تو هم حرف نزنم. نمیتوانم با تو حرف نزنم. بارها تلاش کردهام. نمیتوانم. نمیتوانم دوستت نداشته باشم، دلتنگت نباشم. نمیتوانم. نمیتوانم تحمل کنم.
اینجا همه چیز ناقص است. ما ناقصیم. من هم خسته شدهام. گفته بودم تحملش اینقدر برایم سخت است که بعضی وقتها دلم میخواهد فرار کنم. از این دلتنگی. از تو. از همه چیز. تو گفتی میدونم چی میگی ولی درکت نمیکنم.
تحملش برای تو هم اینقدر سخت بوده که خیلی پیشتر از اینها فرار کردی. تو ناخودآگاه مدتها پیش همین کار را کردی و الان درک نمیکنی من از چی حرف میزنم!
من از چشمها میترسم وقتی خیرهام میشوند، از چشمهای تو نه. از دهانها وقتی میخندند، میترسم. وقتی حرف میزنند نه. از دهان تو نمیترسم، از حرفهات نمیترسم.
من از آن دیوارها میترسم که زیر سقفش شبها حرفهام میریزند توی سرم و مثل یک کندوی زنبور وزوز میکنند.
ایستادم روبهروی کمد، کمی فکر کردم، درش را باز کردم، چقدر جالبتر میشد اگر مثلا مینوشتم کلیدش را در قفل چرخاندم و فلان اما از این خبرها نیست. در کمدم هیچ وقت قفل نیست، همیشه به قول مادرم شبیه در کاروانسرا چارطاق باز است. بعد کیف لپتاپم را برداشتم و گذاشتم روی تخت. بازش کردم و لپتاپم را از توش درآوردم و گذاشتم روی میز (شبیه فیلمهای نامرغوب دارم کشش میدهم) بعد آمدم روشنش کنم روشن نشد. شما میدانستید اگر لپتاپ را طولانی مدت روشن نکنید شارژ باتریش خودبخود تمام میشود؟ کجا میرود؟ توی هوا؟! به هر حال شارژرش را هم از توی کیفم بیرون آوردم و لپتاپم را وصل کردم به شارژر و بعد نشستم پشت میز. دکمهی روشن شدنش را زدم. ارتفاع صندلی را تنظیم کردم. روشن نشد. چند لحظه روشن شد دوباره خاموش شد. باتری به حد کفایت شارژ نشده بود. دوباره دکمهی روشن شدنش را زدم و اینبار روشن ماند و بعد شبیه حیوانی که بد موقع از خواب زمستانی بیدارش کرده باشند به زحمت ویندوزش بالا آمد. همهی این کارها را کردم که بیایم اینجا بنویسم.
همیشه وقتش که میرسد خودش صدات میکند. کلمهها یکی یکی پشت سر هم توی سرت قطار میشوند و همدیگر را هول میدهند به بیرون. برای خالی شدن. خلاص شدن. به قول آن نقاش معاصر شبیه شاشیدن برای راحت شدن.
زندگی کماکان در جریان است و من هستم. بیشتر از هر زمان دیگری توی زندگیم احساس میکنم هستم. باور کنید زمانهای زیادی بود که یقین داشتم نیستم. و واقعا نبودم. من حالم خوب است. بهتر از تمام این سه چهار سال گذشته. نمیدانم چرا. شاید باید خوب نباشد، اما هست.
رزیدنتی سخت اما شیرین است. حواشیش خسته کننده و گاهی منزجر کنندهست اما خودش لذتبخش است. شاید اشتباه کنم. ولی به گمانم هست. نه... واقعا هست. برخلاف خیلیهای دیگر به هیچ عنوان پشیمان نیستم. مسئله این است که من مدتها بود تبدیل شده بودم به یک موجودِ منزویِ به درد نخور که شبیه یک ربات کار میکرد، میرفت و میآمد، کتاب میخواند و فیلم میدید و درس میخواند و یک جور مبهمی زنده بود و زندگی میکرد، اما در واقع نبود. به درد نمیخورد.
حالا اما قضیه یک جورهای دیگری هم فرق کرده. عاشقم، عاشقتر از دو ماه پیش، ده ماه پیش، یک سال پیش و دو سال پیش، خیلی عاشق تر از روز اولی که دیدمش. بودنش توی زندگیم همان نور روشن وسط تاریکی است. همان که سیاهیها را هم روشن میکند. همان که قلبم را هم گرم میکند.
دیروز روز عشق بود و من نمیدانستم. ما مطابق یک قانونِ نانوشتهی موردِ توافقِ طرفین این چیزها را به رسمیت نمیشناسیم. جشن نمیگیریم و به هم تبریک نمیگوییم. ما تقریبا هیچ روزی را به هم تبریک نمیگوییم! امروز بهش گفتم دیروز روز عشق بوده. گفت: «اینا که مسخرهبازیه ولی حتا اگه نبود شما روز عشق گذاشتی بمونه اصلا؟»
خب... نذاشتم. ما روز عشق دعوا کردیم! به خاطر اینکه روز قبل از روز عشق سوالی پرسیدم که ببینم آیا میشود به نحوی جا پای این عشق را محکمتر کرد یا نه که مطابق معمول خوردم توی دیوار. و دعوا آغاز شد. روز عشق شد جهنم. و هر دومان توش سوختیم. حالا شبیه دو موجودِ کز خوردهی چروکیده ادای خوب بودن، ادای عادی بودن درمیآوریم. ما به خاطر چیزهای کوچک دعوا نمیکنیم اما سر مسائل بزرگ پدر هم را درمیآوریم.
روز عشق اگر مسخره بازی نبود شما نذاشتی بمونه. این را توی سرم خودم هم به خودم میگویم. مدام.
به هر حال بیشتر از هرچیزی این فراق دارد عذابم میدهد. احساس میکنم دارد پیرم میکند. شاید چون من دیگر آن ربات سابق نیستم. یک چیزهایی را حس میکنم. اینها را اینجا میتوانم بنویسم. هرچیزی را اینجا میتوانم بنویسم. اینجا سرزمین امن خودم است هنوز.
رانندهی اتوبوس جادهها بودن یکی از بهترین شغلهای دنیا نیست؟ انگار ردیف اول سینما نشسته باشی و نظارهگر دائمی فیلمهای کیارستمی باشی.
پشت این دیوارِ شیشهایِ بزرگِ بلندِ متحرک حتما همیشه چیزهای جذابی هست برای تماشا.
به نظرم راننده اتوبوسها میتوانستند فلاسفهی زمان ما باشند، که موسقی کلاسیک گوش میدهند، پیوسته قهوه مینوشند و افکارشان را زیر نورهای نارنجیِ شب، روی خطوط ممتد و متقاطع جادهها جا میگذارند.
انتهای این اتوبوس کهنه نشستهام که مثل یک تراکتور بیست سال کار کرده روی جادهی خاکی تکان تکان میخورد، هوا گرگ و میش شده، متالیکا گوش میدهم و راننده اتوبوس فیلسوفی را تصور میکنم که پشت سکان افقی کشتی چرخدارش نشسته و راخمانینف گوش میدهد.
از زمانی که اینجا را ساختهام تا امروز خودم را مجبور کردهام به اینکه هیچ حرفی هم اگر برای نوشتن نبود دستکم ماهی یک نوشته، شده یک جمله، شده فقط برای طولانیتر کردن لیست بایگانی آن پایین، اینجا بنویسم. حالا به منظور روشن نگه داشتن چراغ مرداد ۱۴۰۲ چند دقیقهایست نشستهام باز روبهروی این صفحهی سفید و به قول انگلیسی زبانها:
Nothing comes up
هیچ...
بگذارید چند سطر از کتابی برایتان بنویسم که در حال خواندنش هستم، و خواندنش این روزها تنها لذت زندگیام است. شاید انگشتهام کمی برای نوشتن گرم شدند.
آدمبزرگها، ظاهرا، گهگاهی، وقت پیدا میکنند بنشینند و به فاجعهای که زندگی آنها بهشمار میآید بیندیشند. آن وقت، بیآنکه بفهمند، به حال خود گریه و زاری میکنند و مثل مگسهایی که خود را به شیشه میکوبند بیقراری میکنند، رنج میبرند، تحلیل میروند، افسرده میشوند و از خودشان در مورد دندهی چرخی که در آن گیر کردهاند، که آنها را به جایی کشانده که آنها نمیخواستهاند آنجا باشند سوال میکنند. باهوشترینهاشان از این ماجرا مکتبی برای خود درست میکنند: آه، پوچیِ درخورِ تحقیرِ هستی بورژوایی! میانشان بیشرمهایی پیدا میشوند که سر میز شام پدرانشان حاضر میشوند و از خود میپرسند: «رؤیاهای جوانی ما چه شدهاند؟» این سوال را با قیافهای سرخورده و ازخودراضی میپرسند و خود پاسخ میدهند: «به باد رفتهاند و زندگی آدمها یک زندگی سگی است.» از این روشنبینیِ دروغینِ بزرگسالی متنفرم. واقعیت این است که آنها مثل بچهکوچولوهایی هستند که درک نمیکنند چه به سرشان آمده و ادای آدمهای مهم و بادلوجرئت را درمیآورند، آن هم وقتی دلشان میخواهد گریه کنند.
حال آنکه درکشان بسیار ساده است. آنچه قابل قبول نیست این است که بچهها گفتههای بزرگترها را باور دارند و اینکه وقتی بزرگ شدند انتقام خود را از بچههای خودشان میگیرند. این نکته که «زندگی مفهومی دارد که کلید فهم آن در دست آدمبزرگهاست» دروغی جهانشمول است که همه ناگزیرند باورش کنند. وقتی در بزرگسالی آدم متوجه میشود این گفته غلط است، دیگر دیر شده. معما کشفناشده باقی میماند، ولی تمام نیروی موجود در راه کارهای احمقانه هدر رفته است. چیزی جز خود را بیحس کردن، تا آن حدّی که انسان بتواند، با تلاش در پنهان کردن این واقعیت که زندگی هیچ مفهومی ندارد باقی نمیماند. درنتیجه، انسان فرزندان خود را گول میزند تا بهتر بتواند خودش را قانع کند.
همهی آدمهایی که خانوادهام با آنها رفت و آمد دارند، همین مسیر را دنبال کردهاند: یک جوانی در پی سودآورکردن هوش، فشردن رگههای تحصیلات، همانطور که لیموترش فشرده میشود و کوشش در پی کسب موقعیت در میان نخبگان و بعد، سراسر زندگی با حیرت از خود پرسیدن که چرا آن همه امید منتهی به هستیِ چنین بیهودهای شده است.
آدمها خیال میکنند دنبال ستارهها میگردند ولی مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارشان تمام میشود. از خودم میپرسم سادهتر نیست که از همان اول به بچهها یاد بدهند که زندگی پوچ است. شاید این کار بعضی لحظههای زیبای دوران کودکی را نابود کند ولی، در عوض، به بزرگسالان اجازه میدهد وقت بسیار قابل توجهی را هدر ندهند _ جدا از این آدم، دستکم، از خطر یک ضربهی روحی، ضربهی پارچ، در امان خواهد ماند.
/ از کتاب "ظرافت جوجهتیغی" نوشتهی موریل باربری ترجمهی مرتضی کلانتریان
خلاصهی زندگی دو سه ماه اخیر من همین است: سرخوردگی آدمی که خیال میکرد دنبال ستارهها میگردد اما، برای بار هزارم، مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارش تمام شد. و بله. درست است. ضربهی پارچ خیلی درد دارد.
اما برای غر زدن نیامدهام. و چون تنها کاری که اینجا میکنم غر زدن است و تصمیم گرفتهام غر زدن را تمام کنم انگار دیگر حرفی هم برای گفتن ندارم... شاید... شاید حرفی برای گفتن نداشته باشم.
اولین مواجههام با بلاهایی که آدم بزرگها میتوانند بر سر ما بیاورند اولین و دورترین خاطره ایست که از بچگی توی ذهنم دارم.
دو سالهام. خانهی عمویم هستیم. من و برادرم که دو سال از من بزرگتر است. من شاهد ماجرام. میبینم که دخترعموهام و چند دختر دیگر که همه هم سن و سال هم اند، سیزده، چهارده، پانزده ساله، با خنده و مسخره بازی یک تکه نخ سورمهای رنگ دستشان گرفتهاند، و دقیقا خاطرم هست که آن را از رشتههای آویز دور روبالشیهای خانهی عمویم جدا کرده بودند، و به برادرم میگویند میخواهند با آن نخ برایش یک دم بگذارند. برادرم ترسیده و جیغ میکشد و گریه میکند و فرار میکند و خیال میکند واقعا قرار است یک دم نخی نصیبش بشود، و آنها برادرم را دست انداختهاند. و من نگاه میکنم. و دقیقا میفهمم چه اتفاقی دارد میافتد.
من در دو سالگی یک عده آدمبزرگ احمق روانپریش میدیدم که سعی داشتند با یک تکه نخ الکی برادرم را که از من بزرگتر بود از یک دم الکی بترسانند. یادم هست که من هم گریهام گرفته بود اما آنقدری حرف زدن بلد نبودم که به برادرم بگویم اینها یک مشت احمق اند که فقط سعی دارند به احمقانهترین شکل ممکن تفریح کنند. این دورترین خاطرهی واضح بچگیام است. دورتر از آن تصویر یک کودک است (نمیدانم آن کودک دقیقا کیست) که لباسهای زرد رنگ پوشیده. شاید اولین باری بوده که رنگ زرد میدیدم. نمیدانم.
هنوز هم همین است. آدمبزرگها را میبینم. و دقیقا میفهمم چه اتفاقی دارد میافتد. و هنوز که هنوز است آنقدری حرف زدن بلد نیستم.
نیمهشب از خواب میپرم، بیحرکت، توی تخت، خیره به سقف. نیمهشب تابستان.. یک وقتی شبیه همهی نیمهشبهای قبل.
یک دلهرهای مدام ته دلم هست که نمیگذارد آرامش داشته باشم. یک جور نگرانی و اضطرابی است که مدتهاست هست. نمیدانم.. شاید از یک سال پیش مثلا.. بیشتر.. کمتر..
کم سن و سالتر که هستی خیال میکنی تا همیشه وقت هست، برای جبران، برای اتفاقهای بهتر، خیال میکنی همیشه وقت هست. بعدتر اما یک صدایی توی سرت مدام میگوید که دیر شده، همهی فرصتها از دست رفته و دیگر هیچی هیچ وقت قرار نیست بهتر شود. این ارمغانِ واقعیِ مسخرهایست که احتمالا پیر شدن با خودش میآورد. ناامیدی مثلا..
خیره به سقف. روشن شدن هوا. همهی شبهایی که بالاخره صبح میشوند. دلهرهای که هست. مدتهاست هست. یک چیزی ست که اصلا ذهنی نیست. کاملا جسمی است. درست وسط قفسهی سینهام احساسش میکنم.
مدتهاست ننوشتهام. دستهام برای نوشتن خشک شده. کلمههام ته کشیده.
برای شما اما حالا با اشک مینویسم که این دلهره دارد از پا میاندازدم.
در روزهایی از عمر فکر کردم هیچ چیز از آنچه دارد به سرم میآید دشوارتر نخواهد بود. فکر کردم دیگر رهایی از جهنم ممکن نیست. اما هر بار طبقهی دیگری دیدم با آتشی گدازانتر. فکر کردم دیگر کمر راست نمیکنم، دیگر نمیتوانم بایستم. نمیدانم حالا چقدر ایستادهام. میدانم قلبم تکهی نان کوچکی بود که گنجشک به دهان میبرد. و من میان گنجشکهای گرسنه در محاصره بودم. عجیب است چون همیشه فکر میکردم خودم پرندهای هستم، گنجشکی، کبوتری، ساری، چیزی، ولی قلبم نان بود و خودم حالا نمیدانم دقیقا چه هستم.
من چو از دریای عمان قطرهام
قطره قطره سوی عمان میروم
من چو از کان معانی یک جو ام
همچنین جو جو بدان کان میروم
من چو از خورشید کیوان ذرهام
ذره ذره سوی کیوان میروم
این سخن پایان ندارد لیک من
آمدم زان سر به پایان میروم
| مولانا |
صبح روز تعطیل رانندگی کردن توی خیابانهای خلوت خیلی لذتبخش است.
به اطرافم نگاه میکنم. آدمها، ماشینها، ساختمانها را تماشا میکنم. دنیا یک جوری ست که انگار هر کسی توش یک جایی برای خودش دارد. من ولی حس میکنم هیچ جایی اینجا ندارم. هیچ چیزی اینجا تمام و کمال مال من نیست. هیچ اتفاقی برای من نمیافتد.