همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

لطفا نخوانید، خصوصی است.

من چیز زیادی نمی‌خواستم.
من یکی را کم داشتم که بفهمد حرف من چیست. یکی که بشود با او از همه چیز حرف زد. از کتابی که خوانده‌‌ام یا دارم می‌خوانم. از فیلمی که دیده‌ام. از موزیکی که خیلی دوست دارم. از سوالاتی که مثل خوره مغزم را می‌خورند. از چیزهایی که اذیتم می‌کنند. از شب و روزم. از خودم. از خودم فارغ از جسم و بدنم. از خودم... همه‌ی خودم. یکی را کم داشتم که هروقت بخواهم، باشد. حرف زدن با من برایش خسته کننده نباشد. فرار نکند از من. فرار نکنم از او.
من یکی را کم داشتم که بفهمد وقتی کسی در بازی چکرز مهره‌های شاهش را همیشه در ردیف عقب نگه می‌دارد یعنی چه؟
تو آخرین امید من بودی میان همه‌ی این هفت میلیارد آدمی که روی زمین زندگی می‌کنند. آخرین کسی که فکر می‌کردم شاید بفهمد حرف من چیست. شاید بشود با او از این چیزها حرف زد. شاید بشود برای او همه‌ی خودم باشم.
تو اما همه‌ی "من" را نمی‌خواستی تو فقط می‌خواستی...
حالا من مانده‌ام مثل همیشه تنها، ناامید از همه‌ی آدم‌ها، ناامید از آخرین امیدم، از تو.
درد اینجاست که من دوستان خیلی خوبی دارم. خانواده‌ی خیلی خوبی دارم. یک دنیا آدم هست که دوست داشته باشند با آن‌ها حرف بزنم، ولی هیچ کدام آن که من می‌خواهم نیست. برای هیچ کدام آن چیزی که برای من مهم است، مهم نیست. تو آخرین امید من بودی. تو باختی. من هم باختم. ما همه باختیم.
تو، همان که داعیه‌ی فهمیدن داشتی... تو بیشتر از همه‌ی آن هفت میلیارد نفر مرا نفهمیدی.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۹ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

هیچِ بنتِ هیچ

با تمام وجود دلم می‌خواست می‌توانستم محکم بزنم توی گوشت و بگویم عزیزم! من خدا نیستم که بگویم: صد بار اگر توبه شکستی باز آی.
بگویم این دوست داشتنِ یک طرفه فقط به درد خودم می‌خورد و بس.
بگویم حاضر نیستم از این بیشتر فرو بروم. از این بیشتر دست و پا بزنم.
بگویم "عاشق اگر معشوق نباشد هیچ است" و من به این هیچ بودن راضی ام.
من می‌خواهم هیچ بمانم.
هیچ... "هیچِ بنتِ هیچ.*"

*عنوان برگرفته شده از یکی از شعرهای بیژن الهی

ف. بنفشه
شنبه, ۸ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

داستان نبرد نهایی بهرام

داستان از این قرار است که کیخسرو به سپاهی به فرماندهی توس دستور حمله به توران را می‌دهد. کیخسرو به توس می‌گوید دو مسیر برای رفتن وجود دارد که یکی بیابان خشک و دیگری مسیری پر آب و گیاه است اما از محل زندگی فرود (برادر ناتنی کیخسرو و فرزند سیاوش) می‌گذرد و به توس فرمان می‌دهد که از مسیر دوم برود چون احتمال این وجود دارد که فرود آن‌ها را نشناسد و جنگی سر بگیرد. توس نافرمانی می‌کند. از مسیر اول می‌رود. و در جنگی سرشار از سوءتفاهم، فرود به دست ایرانیان کشته می‌شود. در این داستان اولین کسی که فرود را می‌بیند بهرام است. بهرام است که به فرود می‌گوید اگر خودم به سمتت بازگشتم خود را نشان بده و اگر دیگری آمد بدان که باید احساس خطر کنی و بهرام هیچ وقت نمی‌تواند بازگردد.
بهرام (پسر گودرز و برادر گیو) در جریان پس گرفتن تاج ریونیز از تورانیان، تازیانه‌اش را که بر چرم آن نامش نوشته شده بود، در میدان نبرد گم می‌کند و حالا تصمیم نه چندان عاقلانه‌ای برای برگشت دارد. برگشت به میدان نبردی که در آن شکست خورده‌اند و مجبور به عقب نشینی شده‌اند و حتا همه‌ی کشتگان خود را آنجا رها کرده‌اند.
بهرام باز می‌گردد. شاهنامه میدان نبردی پر از اجسادِ کشته شدگان را توصیف می‌کند و فرد نیمه جانی که بین کشتگان زنده مانده و سه روز است که بی آب و غذا و زخمی و خسته آنجاست. بهرام بر اجساد مردگان گریه می‌کند. با لباس خود زخم‌های فرد نیمه جان را می‌بندد و درست زمان برگشت، اسبش قدم از قدم برنمی‌دارد. بهرام به گفته‌ی فردوسی "دلتنگ" می‌شود و با شمشیر پای اسبش را قطع می‌کند و پیاده راه برگشت می‌گیرد. اما در آخر در نبردی ناجوانمردانه دستش توسط تُژاو نامی قطع می‌شود. تژاو که تن زخمی و دم مرگ بهرام را می‌بیند فرار می‌کند... گیو به قصد انتقام تژاو را دستگیر می‌کند و بهرام می‌خواهد که او را ببخشد و خون این یک نفر را دیگر نریزد. می‌خواهد که این فرد یادگاری از بخشایش بهرامِ دمِ مرگ باشد اما گیو تصمیم دیگری دارد: خروشید و بگرفت ریش تژاو سر از تن بریدش به سان چکاو.
جمله‌های آخر بهرام پیش از مرگ اما این چنین است:
کاندر جهان که دید این شگفت آشکار و نهان
که گر من کشم ور کشی پیش من
برادر بود کشته گر خویش من
این داستان خلاصه ایست از چیزی که من چند وقت است مدام به آن فکر می‌کنم. اندوهِ بهرام برمی‌گردد به زمان کشته شدن فرود. بهرام خسته است. از جنگ و جنگاوری. از کشتن و کشته شدن. از کسب افتخار به واسطه‌ی خون ریختن. و فردوسی در این داستان برخلاف شیوه‌ی معمول شاهنامه می‌خواهد بگوید که ای انسان! جنگ آنچه که من تا کنون به تو نشان داده‌ام نیست. جنگ آن رشادت‌های پهلوانی، آن فنون شمشیرزنی و تیراندازی و الخ نیست. جنگ این جنازه‌های مانده روی زمین است. جنگ این تنِ نیمه‌جانی است که هیچ کس به دادش نمی‌رسد. و بهرام این را نتوانست تحمل کند. شاید به خاطر همین بود که صبر و تحملش تمام شد و پای اسب سرکش‌ اش را قطع کرد که پیاده بازگردد و آن‌طور مظلوم‌وار کشته شود. شاید اسبش هم نتوانسته بود این همه رنج را تحمل کند و اصلا برای همین بود که قدم از قدم برنمی‌داشت.
بهرام در شاهنامه برای من مانند آن دختربچه‌ی قرمزپوشِ "فهرست شیندلر" است. قرمزی‌ای میان همه‌ی آن سیاهی‌ها و خاکستری‌ها. زیبایی‌ای میان همه‌ی آن زشتی‌ها. متفاوتی میان همه‌ی آن همرنگِ جماعت‌ها.

ف. بنفشه
جمعه, ۷ دی ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

همیشه‌ی متروک

بله! من نشسته بودم این گوشه‌ی متروک دنیا و یک چیزهایی را یک جایی می‌نوشتم که هیچ کس نمی‌خواند.
اصلا چون هیچ کس نمی‌خواند می‌نوشتم. چون همگان می‌توانستند بخوانند و نمی‌خواندند می‌نوشتم. در واقع می‌نوشتم که کسی نخوانَد.

ف. بنفشه
جمعه, ۷ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

دچار یعنی...

وضعیت؟
دچار آدمی هستم که یک چاقویی را در جایی از بدنم فرو کرده، رفته، هر از گاهی برمی‌گردد و چاقو را در زخمِ هنوز خون‌چکانم می‌چرخاند. دوباره برمی‌گردد، چاقو را از جای قبلی بیرون می‌کشد و در جایی دیگر فرو می‌برد. گاهی درست زمانی که گمان می‌کنم زخم‌های قبلی کمی در حال التیام است، دوباره برمی‌گردد چاقویی دیگر در تنم فرو می‌کند. گاهی به یک سیلی اکتفا می‌کند. گاهی تا سر حد مرگ عذابم می‌دهد. گاهی می‌آید، می‌ماند، ولی نه که فکر کنید ماندنش مرهمی بر زخم‌های تنم باشد، می‌ماند که فقط چاقویی را که در قلبم فرو کرده بیشتر فرو ببرد. بیشتر عذابم دهد. در هر بار از این رفتن‌ها و برگشتن‌ها و چاقو در زخم چرخاندن‌هایش من بیشتر و بیشتر در خودم فرو می‌روم. هر بار تا عمق وجودم فرو می‌روم و دیگر بار، در عین ناباوری، درست زمانی که فکر می‌کنم از این عمیق‌تر ممکن نیست، چاله‌ای، چاهی دیگر می‌کَنم و باز هم بیشتر فرو می‌روم.
تکلیف من با عزیزی که عذاب می‌دهد و نه می‌آید که بماند و نه می‌رود که برود چیست؟
تکلیف من با خودم که نه فرار می‌کنم از دستش و نه سعی می‌کنم به سمتش بدوم و خودم را در وجودش غرق کنم چیست؟ و من این کار را کردم. حداقل تلاش کردم که بکنم. شاید مثلِ منِ خامِ خوش‌خیال گمان کنید که اگر به کسی خیلی نزدیک شوید، خیلی نزدیک انگار که او را در آغوشتان گرفتید، دیگر نمی‌تواند آسیبی به شما بزند ولی با این کار به او فرصت می‌دهید که چاقویش را این‌بار، محکم‌تر از همیشه در پشتتان فرو کند و من از پشت هم چاقو خورده‌ام، چاقویی زهرآگین که زهرش با هربار دیدن رد پای دیگری در زندگی‌اش، در خونم غلیظ‌تر می‌شود.
تکلیف من با خودم چیست؟
در عجبم از اینکه چرا یک‌بار برای همیشه نمی‌میرم؟ مگر آدمی چند بار می‌تواند بمیرد؟

ف. بنفشه
جمعه, ۷ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

گرم بُود گله‌ای رازدار خود باشم

دیشب از همان شب‌ها بود که صبح نمی‌شوند. همان‌ها که یک شب نیست. سی شب است. هزار شب است. همان شب‌ها که من بهشان می‌گویم شب‌های قرص خواب لازم. همان‌ها که اگر زولپیدم نخوری گریه‌ات هیچ جوره بند نمی‌آید و اگر بخوری خطر فرستادن تکست‌های نامربوط وجود دارد! سوال اما اینجاست که چه بلایی سر انسان می‌آید که ناگهان دلتنگ کسی می‌شود؟ اصلا آدم چه مرگش می‌شود که به دیگری نیاز پیدا می‌کند؟ به نظرم ماجرا چیزی پیچیده‌تر از اختلالات هورمونی و مسائل جسمی است. آدمیزاد نمی‌دانم چه عیبی دارد ولی حتما یک عیبی دارد.

(در ادامه سه چهار پاراگرافی نوشته بودم که به دلیل سیاه‌ بودن بیش از حد حذف شد. به عبارتی اینجا هم خودسانسوری کردم. نکته اینجاست که بعضی حرف‌ها را هیچ وقت نباید زد.)


ف. بنفشه
يكشنبه, ۲ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

:(

دلم برات تنگ شده...

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۲ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

شب یلدا؟ راستش را بخواهید این مناسبت‌ها خیلی وقت است که برای من مناسبتشان را از دست داده‌اند. اصلا جوری شده که وقتی تنها و تباه افتاده‌ام گوشه‌ی تخت و فیلمم را می‌بینم و برایم عکس دسته جمعی دورهمی خانوادگیمان را می‌فرستند، اینکه دلم نمی‌خواهد آنجا باشم هیچ، اصلا دلم نمی‌خواهد آنجا باشم. حالا گیرم در یک جایی دور هم جمع شدیم و انار و هندوانه و آجیل و چه می‌دانم مشتی ژله و کوفتِ دیگر بلعیدیم و صداها در صداها با هم مخلوط شد و یحتمل یک تلوزیونی و ضبطی چیزی هم در گوشه‌ای در حال ونگ زدن بود و کمی از این و آن هم حرف شنیدیم و گیرم این وسط با حواس پرتی یک فال حافظی هم گرفته شد و خب که چی واقعا؟

به گمانم از نوشته‌هایم کاملا مشهود است که جای خالی یک چیزی توی زندگی من عمیقا احساس می‌شود.

بگذریم.

دیشب وقتی چراغ را خاموش کردم که بخوابم یک صدایی توی سرم گفت: حالا یه فال حافظ هم بگیر چی می‌شه مگه؟ این شد که چراغ کوچک کنار تختم را روشن کردم حافظم را برداشتم، تفألی زدم و آمد که:

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن

چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

که

تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت

و در آخر هم فرمودند که

یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کنم! که خب من چاکر حافظ پشمینه پوش هم هستم. شما بگو هزار بوسه.. شما اصلا جون بخواه ولی والله آقای حافظ حکایت ما و مستی حکایت دست کوتاه و خرمای بر نخیل است وگرنه که به قول سعدی: می‌کوشم و بخت یاورم نیست...


ف. بنفشه
شنبه, ۱ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه