زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
دیشب از همان شبها بود که صبح نمیشوند. همانها که یک شب نیست. سی شب است. هزار شب است. همان شبها که من بهشان میگویم شبهای قرص خواب لازم. همانها که اگر زولپیدم نخوری گریهات هیچ جوره بند نمیآید و اگر بخوری خطر فرستادن تکستهای نامربوط وجود دارد! سوال اما اینجاست که چه بلایی سر انسان میآید که ناگهان دلتنگ کسی میشود؟ اصلا آدم چه مرگش میشود که به دیگری نیاز پیدا میکند؟ به نظرم ماجرا چیزی پیچیدهتر از اختلالات هورمونی و مسائل جسمی است. آدمیزاد نمیدانم چه عیبی دارد ولی حتما یک عیبی دارد.
(در ادامه سه چهار پاراگرافی نوشته بودم که به دلیل سیاه بودن بیش از حد حذف شد. به عبارتی اینجا هم خودسانسوری کردم. نکته اینجاست که بعضی حرفها را هیچ وقت نباید زد.)
دلم برات تنگ شده...
شب یلدا؟ راستش را بخواهید این مناسبتها خیلی وقت است که برای من مناسبتشان را از دست دادهاند. اصلا جوری شده که وقتی تنها و تباه افتادهام گوشهی تخت و فیلمم را میبینم و برایم عکس دسته جمعی دورهمی خانوادگیمان را میفرستند، اینکه دلم نمیخواهد آنجا باشم هیچ، اصلا دلم نمیخواهد آنجا باشم. حالا گیرم در یک جایی دور هم جمع شدیم و انار و هندوانه و آجیل و چه میدانم مشتی ژله و کوفتِ دیگر بلعیدیم و صداها در صداها با هم مخلوط شد و یحتمل یک تلوزیونی و ضبطی چیزی هم در گوشهای در حال ونگ زدن بود و کمی از این و آن هم حرف شنیدیم و گیرم این وسط با حواس پرتی یک فال حافظی هم گرفته شد و خب که چی واقعا؟
به گمانم از نوشتههایم کاملا مشهود است که جای خالی یک چیزی توی زندگی من عمیقا احساس میشود.
بگذریم.
دیشب وقتی چراغ را خاموش کردم که بخوابم یک صدایی توی سرم گفت: حالا یه فال حافظ هم بگیر چی میشه مگه؟ این شد که چراغ کوچک کنار تختم را روشن کردم حافظم را برداشتم، تفألی زدم و آمد که:
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
که
تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت
و در آخر هم فرمودند که
یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کنم! که خب من چاکر حافظ پشمینه پوش هم هستم. شما بگو هزار بوسه.. شما اصلا جون بخواه ولی والله آقای حافظ حکایت ما و مستی حکایت دست کوتاه و خرمای بر نخیل است وگرنه که به قول سعدی: میکوشم و بخت یاورم نیست...