زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
زندگی آنطوری که فکر میکردی پیش نرفت، نه؟ همه چیز خیلی زودتر از آنی که فکر میکردی حوصلهسربر و خستهکننده شد و حالت را به هم زد، بله؟ نگفتمت پشیمان میشوی؟ نگفتم نکن! این قصهها اینطوری که تو گمان میکنی کار نمیکند؟ نگفتمت همهاش یک مشت خیال باطل است که پا تویش بگذاری باختی، از بیرون هم که تماشاش کنی باز هم باختی؟ نگفتم یک نیمه شبی از خواب بیدار میشوی بهش نگاه میکنی و درمییابی که بیگانهای بیش نیست؟ نگفتم؟ خط به خط همین اتفاقها که توی چند ماه به چشم دیدی و تجربهشان کردی و بعد یکی دو سال دیگر هم ملالآورتر برایت تکرار شد را بهت نگفته بودم؟ نگفتم شروع که بشود گرفتار یک مشت مشکل سادهی مسخره و پیش پا افتاده میشوی که از حل کردن همانها، در عین سادگیشان، عاجز میمانی؟ نگفتم چشم که به هم بزنی میبینی سی چهل سال گذشته و تماماش را میتوانی توی نیم ساعت برای هر غریبهای تعریف کنی؟ نگفتم؟
اشکالی ندارد. انتخاب کردی که احمق باشی و مثل بقیه خودت را بیندازی وسط این کثافت و حالا ملال نوش جانت. دیگر مثل قدیم از تو برای تو نوشتن آسان نیست. به قدری که اصلا دلم میخواهد برای یک توی دیگری بنویسم. تو ای که اینقدر نادان نباشد. حالا لبخندهای تصنعی بزنید و خودتان را فریب بدهید و دیگران را. تهش که چی؟
اگر مثل خانه روشنان اشیا میتوانستند حرف بزنند، حرفها داشتند دربارهی آن نیمه شبی که کلید را توی قفل در چرخاندی و پا گذاشتی داخل سیاهی خانهای که برای شناختش احتیاجی به هیچ نور و چشمی نداشتی. سانتیمتر به سانتیمترش را از حفظ بودی. چراغی روشن نکردی. همانطور توی تاریکی، مردهی متحرکی بودی که بیآنکه ردپایی به جا بگذارد از پلهها بالا رفتی، به اتاق خواب رفتی، توی تاریکی لباسهایت را درآوردی و خودت را انداختی روی تخت و لای پتو مچاله شدی. یک ساعتی به سیاهی خیره شدی و بعد آرام آرام خوابت برد.
تو بگو همه چیز مدتها پیشتر همانجا تمام نشده بود. من باور نمیکنم. حالا خستگیهات را هرجا که خواستی ببر اما طرف من نیا. چون از تماشای رنجت دیگر به هیچ عنوان رنج نمیبرم. همهی اینها را جور دیگری هم میتوانستم بگویم.
مرحلهی بعد میدانی چیست؟ بگذار برایت بگویم: بعدش یک یا چند سرگرمی کوچک برای خودت پیدا میکنی. به یک چیزی متوسل میشوی که از این کثافت بکشدت بیرون. نمیگویم سیگار یا الکل یا چیزی از این دست. هرچند آن هم بد نیست. بعد میروی سراغ شیطنتهای کوچک. فکر میکنی چیزی ممکن است عوض بشود، اما نه. تو میدانی و من هم میدانم که چیزی عوض نمیشود. کاریست که شده و کاریش نمیتوانی بکنی. میدانی که هرچه بیشتر به هم بخورد گندش بیشتر بالا میآید. حالا آخر هفتههای خاص، آدمهای جدید، کتابهای تازه، غذاهای کمتر خورده شده توی رستورانهای جدید، فیلم و سریالهای کشدار، تنها مسکنهای موقتی هستند که طول اثرشان من میدانم و تو هم میدانی که خیلی طولانی نیست. همه چیز برایت خیلی معمولیتر از معمولی است. و بدبختی دوچندانات آنجاست که میدانی او هم همهی این چیزها را به همین روشنی، و حتا روشنتر، میداند و به روی خودش نمیآورد. ممکن است آنقدر احمق باشی ـ البته هستی ـ که یک آدم دیگری را هم راه بدهی به این کثافت و بیشتر فرو بروی. هرچند دیگر مهم نیست. کاریست که شده و کاریش نمیتوانی بکنی.
من را یاد آدمی میاندازی که در تنهایی میرقصد و حالش خوش است اما، من باور نمیکنم.
پدرم هر روز اول صبح میرفت، آخر شب برمیگشت، و این وسط، کار بود و کار، نه هیچ چیز دیگر. کار اسم کشوری بود که او در آن زندگی میکرد، و او یکی از میهنپرستترین ساکنانش بود. ولی این معنایش آن نیست که کار برایش تفریح هم بود. او سخت کار میکرد چون میخواست تا حد ممکن پول بیشتری به دست بیاورد. کار ابزاری بود برای رسیدن به یک هدف: پول. اما این هدف هم نمیتوانست به او لذت بدهد. همانطور که مارکس جوان نوشته: «اگر پول من را ملزم میکند به پیوند برقرار کردن با "زندگی آدمی"، پیوند برقرار کردن جامعه با من، پیوند برقرار کردن من و طبیعت و انسان، آیا پول پیونددهندهی همهی پیوندها نیست؟ آیا نمیتواند همهی اتصالها را به هم بزند و پیوند دهد؟ پس آیا پول، عامل جهانی جدایی نیست؟»
او تمام عمرش رؤیای میلیونر شدن داشت. آرزویش این بود که ثروتمندترین مرد جهان شود. آن چیزی که میخواست بیش از خود پول، چیزی بود که پول نمایندهاش بود: نه فقط موفقیت در چشم همهی دنیا، بلکه راهی برای از دسترس خارج کردن خودش. پول داشتن معنایی بیشتر از داشتن قدرت خرید دارد: یعنی آنکه دنیا لزوماً هرگز نمیتواند تأثیری رویتان داشته باشد. پس پول یعنی حفاظت، نه لذت. برای اویی که در کودکیاش پولی نداشت و درنتیجه در برابر هوا و هوسهای دنیا آسیبپذیر بود، مفهوم رفاه برابر بود با تصور فرار: از صدمه، از رنج، از قربانی بودن. آنچه او میخواست بخرد نه خوشبختی، بلکه صرفاً نبودِ بدبختی بود. پول دوای همهی دردها بود، عینیتبخشِ عمیقترین و توصیفناپذیرترین امیال او به عنوان یک انسان بود. او میخواست بداند که آن را دارد. پس پول اکسیر نبود، پادزهر بود: شیشهی کوچک دارویی بود که وقتی میخواهید به جنگ بروید توی جیبتان میگذارید، فقط محض امکان گزیده شدنتان به نیشِ ماری سمی.
گاهی اکراهش از پول خرج کردن آنقدر شدید میشد که تقریباً شکل مریضی به خودش میگرفت. هیچ وقت کار به جایی نکشید که احتیاجات خودش را هم انکار کند (چون احتیاجات او حداقل بود)، ولی به طرزی نامحسوس هربار که مجبور بود چیزی بخرد، ارزانترین راهحل را ترجیح میداد. برای همین هم چانه زدن شیوهی زندگیاش بود.
در این نگرش نوعی بدویت ادراکی نهفته بود. تمام تمایزات حذف میشد و همه چیز به کمترین وجه مشترک تقلیل مییافت. گوشت، گوشت بود؛ کفش، کفش بود؛ قلم، قلم بود. مهم نبود که میشد بین گوشت سردست و راسته انتخاب کرد، که خودکارهای سی و نه سنتی یکبار مصرف بودند و خودنویسهای پنجاه دلاری بیست سال دوام داشتند. جنسهای درجه یک تقریباً منفور بودند: خریدشان ولخرجی محسوب میشد و این به لحاظ اخلاقی اشتباه بود. در سطحی عامتر، این قضیه تبدیل میشد به حالتی دائمی از محرومیت حسی: او با بیش از حد بستن چشمانش، تماس نزدیک با شکلها و بافتهای دنیا را رد میکرد، و خودش را از امکان تجربه کردن لذت زیباشناختی محروم میساخت. دنیایی که او میدید، جایی تجربی بود. هرچیزی در آن ارزش و قیمتی داشت، و مهم این بود که چیزهایی که لازم است با قیمتی به دست آورد که تا حد امکان به ارزششان نزدیک باشد. هرچیزی تنها به لحاظ کارکردش درک میشد و از روی قیمتش قضاوت میشد، و هیچ چیزی به خودی خود و به خاطر ویژگیهای خاصش برای او اهمیت نداشت. تصورم این است که به این ترتیب، دنیا باید جای کسلکنندهای برای او بوده باشد؛ یکنواخت، بیرنگ، بدون عمق. اگر دنیا را تنها به لحاظ پول نگاه کنی، دست آخر اصلا دنیا را نمیبینی.
| اختراع انزوا / پرترهی مردی نامرئی _ پل استر، ترجمهی بابک تبرایی |
زندگی درون نهنگ، شرحی بر "یونس" و اینکه امتناع از حرف زدن چه معنایی دارد؟ ... سپس کشتی شکستگی. کروزو در جزیرهاش. «شاید اگر آن پسر در خانهاش بماند خوشبخت باشد، اما اگر به خارج برود، بدبختترین مفلوکی خواهد شد که تا به حال به دنیا آمده.» خودآگاهی انفرادی یا به بیان جرج آپن: «کشتی شکستگی فردی».
چشماندازی از امواج دورتادور، آب به بیپایانی هوا، و گرمای جنگل در پشت. «من از نوع بشر جدا افتادهام، یکه و تنها، از جامعهی انسانی تبعید شدهام.»
کشتیشکستگی فردی، خودآگاهی انفرادی، یا آنطور که شاعری در پیری و غربت نوشت: «من اُستادم که نفهمند چه چیز مرا خُرد کرده است.» همهی اینها و هیچ کدام. بیشتر شاید ترس از آن است که اگر از خودت خارج شوی بدبختترین مفلوکی شوی که تا به حال به دنیا آمده. بیشتر از آن اما قصهی عادت است. همین عادت که به قول یکی از شخصیتهای بکت "میرانندهی بزرگیست".
چیزهای دیگری هم هست. مثلا اینکه تا کجا حاضری از خودت دور شوی؟ یا برای چه کسی میتوانی خودت را توضیح دهی؟ دیگری فرو ریختنِ قسمتی از این دیوارهاست و اینکه دست کسی را بگیری و از رخنهاش وارد دنیای خودت کنی. و ترس از عریان شدگی. یا مثلا اینکه یک چیزی بخواهی. اینکه بدانی اصلا چه میخواهی؟ که نترسی. که دست کم یک چیزی پیدا کنی که بهش مطمئن باشی. اینکه اجازه بدهی کسی ذرهبین شود جلوی ضعفهات و فرار نکنی. که فرار نکنی. که اصلا چرا فرار کنی؟ از چی فرار میکنی؟
که همهی اینها را بپذیری و از توی مغز ساکت نشوی.
به نظرش آمد که قدمهایش با نبردن او به هیچجا، در واقع او را به هیچجا نمیبردند مگر به درون خودش. او داشت درون خودش پرسه میزد، و گم میشد.
که گم نشوی. وقتی به قطعیت میرسی که بزرگترین ترسات که حتا از مرگ هم برایت ترسناکتر است چیست و گم نشوی.
انتظار نداشته باش برایت از بزرگترین ترسم بنویسم.
بلند میشوم. سه متریِ طول اتاقم را سه چهار بار میروم و برمیگردم، مینشینم. باز بلند میشوم. یک لیوان آب میخورم. جملهها را توی سرم مرور میکنم. دوباره و دوباره مرور میکنم. به فروریختن دیوارها فکر میکنم. سه متریِ اتاقم را باز میروم و برمیگردم. به کشتیِ شکسته فکر میکنم. کلمهها را برعکس همیشه به زحمت پشت هم قطار میکنم. جان میکنم تا جمله بسازم. گم شدهام.
گم شدهام.
ناگهان خودش را در حال گریستن دید. نه هقهق، آنچنان که در واکنش به یک درد عمیق درونی ممکن است رخ دهد، که گریهای بیصدا، اشکهایی که به گونههایش روان میشدند، انگار که صرفا در پاسخی به دنیا.
یک جایی از آلیس در سرزمین عجایب گربهی چشایر به آلیس یک چیزی میگوید تقریبا شبیه اینکه: «اگه نمیدونی به کجا میخوای برسی پس واقعا اهمیتی نداره به کدوم سمت بری، هیچ وقت گم نمیشی.» این جمله خیلی وقت است که ناخودآگاه فلسفهی زندگیام شده. اینکه نمیدانم به کجا میخواهم برسم بد است، ولی اینکه میدانم تهش گم نخواهم شد خوب است. اینکه نمیدانم چرا بعضی کارها را انجام میدهم بد است، ولی اینکه میدانم سر آخر اشتباهی هم درکار نخواهد بود خوب است.
معمولترین توصیف او از من این بود که من "سرم توی ابرهاست"، و یا اینکه "پاهایم روی زمین نیست." در هر دو حال، من خیلی به نظرش قابل توجه نمیآمدم، انگار که یک جور بخار بودم یا شخصی که تماما به این دنیا تعلق ندارد.
* متنهای خاکستری همه از کتاب "اختراع انزوا" نوشتهی "پل استر" ترجمهی "بابک تبرایی" که یافتنش و خواندنش در این روزها که زندگی، به قول نجف دریابندری، مانند آب رودخانهایست که هرز برود، برایم چنان لذتبخش بود که یافتن گنجی لابهلای دیوارهای فروریختهی خانهای متروک و قدیمی.
آن لحظه از زندگیام را خوب به یاد دارم چون کاملا مثل بقیهی لحظات زندگیام بود.
| زندگی در پیش رو _ رومن گاری |
وسط بگومگوها مادرم رو کرد به ما و گفت: «به خدا این باباتون یه رگ دیوونگی داره.»
پرسیدم: «کی نداره؟ تو خودت نداری؟»
مادرم سکوت کرد.
از برادرزادهی سه سالهام که کنارم نشسته بود و داشت با میوههای توی میوهدان بازی میکرد پرسیدم: «شهریار! تو هم رگ دیوونگی داری عزیزم؟» گفت: «نه! ندارم.»
سرم را برگرداندم و از برادرم پرسیدم: «علی تو رگ دیوونگی نداری؟» خندید و گفت: «چرا.. معلومه که دارم.»
گفتم: «منم دارم. یه دونه خوبشم دارم.»
پدرم گفت: «راست میگه. هرکی یه جور دیوونهست. من یه جور، تو یه جور، علی یه جور.»
گفتم: «تو ایرادت اینه که یا خیلی پایینی یا خیلی بالا. حد وسط نداری. تکلیفت با خودت، با مودت، با احساساتت روشن نیست.» گفت: «تو هم ایرادت اینه که همیشه پایینی. وقتایی هم که بالایی داری ادای بالا بودن درمیاری.» بعد سکوت شد. من همینم. سرگشتهای دائم میان سکوت و کلمات که اغلب سکوت را انتخاب میکند. این اخلاقم اعصاب اطرافیانم را خورد میکند. اینکه دقیقا وقتی باید یک چیزی بگویم سکوت میکنم. بعد سرم را انداختم پایین. کمی خودم را توی صندلی جابجا کردم. طبق عادت شقیقهام را خاراندم و دست کشیدم توی ابروهام. بعد رفتم سراغ کندن پوست خشکیدهی لبهام که مچ دستم را گرفت و بلند گفت: «اه! نکن دوباره خون میاد.»
بعد یاد تو افتادم.
بعد یاد د. افتادم که یک بار موقع رد شدن از خیابان مچ دستم را توی دستش گرفت و از عمد یک جوری فشار داد که جای انگشتهاش روی مچ دستم و به گمانم رد دستبند من روی دست خودش ماند. بعد از خودم عصبانی شدم که چرا قد بلندش را بهانه کردم و با مشت نکوبیدم وسط گردنش. برایت گفتم چند هفته پیش پیام داد که عذرخواهی کند؟ عذرخواهی که نه. گفت: «من یک عذرخواهی به تو بدهکارم.» پرسیدم: «برای چی؟» باورت میشود؟ مثل احمقها پرسیدم برای چی؟! گفت: «زنگ بزنم صحبت کنیم؟» گفتم: «نه! همینجا بگو.» و دیگر هیچی نگفت و هنوز نگفته. من یک عذرخواهی بدهکارم که عذرخواهی نمیشود. میشود؟
حالم از او، از همهی آنهایی که گمان میکنند با پولشان میتوانند هرچیزی که خواستند بخرند، اصلا تو بگو از نظام سرمایهداری، از اختلاف طبقاتی، و همهی این کوفتها به هم میخورد. چند روز پیش بعد از اینکه مریض کارگری را ویزیت کردم که مینالید از اینکه چند وقت است غذای درستی نخورده از اتاقم رفتم بیرون و دیدم ش. دارد برای م. پز عروسیای را میدهد که میخواهد برای دخترش توی هتل اسپیناس پالاس بگیرد. باورت میشود؟ همهاش با کمتر از یک دقیقه فاصله. یکی این ته نمودار، دیگری آن سر نمودار. و من که آن وسط مانده بودم، میان کاخ هشت هزار متری این یکی و زیرزمین اجارهای آن یکی و حالم داشت از دنیا و قواعدش و اصلا همه چیزش به هم میخورد. مثل وقتی که د. داشت از رویاهاش حرف میزد و من داشتم جلوی خودم را میگرفتم که توی ظرف غذاش بالا نیاورم.
بعد به لوزرهای تمام رمانهایی که خوانده بودم فکر کردم. یک آدم حسابی یک زمانی میگفت ادبیات واقعی مال لوزرهاست. بعد آن عکس معروف کودک آفریقایی رو به مرگ جلوی چشمم آمد که کرکسی در دو قدمیاش نشسته بود به انتظار تا جان بدهد. به عکاسش کوین کارتر فکر کردم که چند وقت بعد خودش را کشت. بعد به الف. فکر کردم که خودش را کشت. بعد به آدمهای دیگری که میشناختمشان.
نگاهش کردم. شبیه آدمهایی که دنبال کلمه میگردند تا پشت هم قطار کنند و در جواب حرف دندانشکن قبلی به طرفشان بگویند نگاهش کردم. حرفم نیامد. همهی زورم را جمع کردم و گفتم: «ادا درنمیارم که. خوبم حتما.» گفت: «نیستی.» گفتم: «هستم.» گفت: «نیستی.» گفتم: «هستم.» گفت: «نیستی.»
امروز صبح که از خواب بیدار شدم هوا رنگ و بوی فروردین داشت. نمیدانم آن چه چیزی است که کیفیت روزها را تغییر میدهد؟ تقصیر بوهاست؟ یا رنگ و نور؟ یا تقصیر پرندههاست که پشت پنجرهی اتاق آواز میخوانند؟ یا تنها توهم آدمی است که یک روزی در اول دی ماه در حالی که از سرما لای پتو مچاله شده چشم باز میکند و خیال میکند اول فروردین است؟ هرچه که هست من امروز از خواب که بیدار شدم برای اولین بار بعد از ماهها گمان کردم زندگی زیباست و به جای «چرا من در زیر خاک بوده باشم، و تو مرده باشی؟»، لبخند زدم. چون وسط زمستان، در مثبت دو درجه، بوی بهار میآید.