همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

فرد نمرده است!

چطور می‌شود انسان فراموش کند و فراموش کند که فراموش کرده است و فراموش کند که فراموش کرده که فراموش کرده است؟

ـ مرگ تنها جوابی است که به ذهنم می‌رسد.

چطور می‌شود انسان بالقوه بمیرد بدون اینکه بالفعل مرده باشد، ولی بداند که مرده است و بداند که چون مرده است پس فراموش کرده و فراموش کرده که فراموش کرده؟

ـ جواب این را هم می‌دانم.

چطور می‌شود انسان بمیرد و بداند که مرده است و بتواند دوباره زنده شود؟ بتواند خودش را از نو، سلول به سلول، استخوان به استخوان، اندام به اندام بسازد و بدون نیاز به مخلوقی در بیرون ـ گویی که خودش مخلوق درونی خودش است و نه هیچ کس دیگر ـ از روحی درون خود بدمد و دوباره زنده شود. و این‌بار واقعا زنده باشد؟

ـ جواب این را نمی‌دانم.

مثل خیلی چیزهای دیگری که نمی‌دانم. ساختن جسم را تا حدودی می‌فهمم، اما اینکه آن روح از جنس چیست یا چگونه دمیده ‌می‌شود را نمی‌دانم. اینکه آدم خودش به تنهایی از پس همه‌ی این‌ها برمی‌آید یا نه را هم مطمئن نیستم. راستش را بخواهید هنوز از این‌که کاملا مرده‌ام یا دارم نفس‌های آخرم را می‌کشم هم مطمئن نیستم اما تقریبا اطمینان دارم که در حال تجربه‌ی یکی از این دو حالت ام.

بالاخره انسان در یک مرگ خود خواسته هم ناخودآگاه تمام تلاشش را می‌کند تا نمیرد. این را بارها از نزدیک به چشم دیده‌ام. گاهی موفق و گاهی ناموفق. اینکه موفقیت در بودن است یا نبودن را من نمی‌دانم اما می‌دانم که جسم به سادگی دست از زنده بودن نمی‌کشد.

می‌دانم هیچ کدام این‌ها فضیلت نیست. خوب نیست یا بد نیست. درست نیست یا غلط نیست. فقط هست. همین.

نمی‌فهمم آن نقاشی‌ها، آن جمله‌های تو در توی گیج کننده و آن اشک‌ها تپش‌های آخر قلبی است که علی رغم اینکه مغز بهش دستور می‌دهد که بایست تقلا می‌کند تا نمیرد، یا تلاش‌های وجود ناقصِ تنهایی است که سعی می‌کند سلول‌هایش را از نو سرهم کند و چیزی از جنسِ جسم بسازد؟

می‌دانم و خوب می‌دانم که من آن عبد مومن بی چون و چرای خداوند نبوده‌ام هیچوقت. دست کم در سال‌های آخر عمرم نبوده‌ام. من بارها وجودش را زیر سوال برده‌ام. به بودنش شک کرده‌ام. به اینکه چقدر نیازمند بودنش هستم یقین برده‌ام. رفته‌ام. برگشته‌ام. قهر و آشتی‌ها کرده‌ام. سر جنگ نداشته‌ام هیچ وقت اما در بدترین حالت، بی‌رحمانه سکوت کرده‌ام؛ ولی او با وجود همه‌ی این‌ها بارها وجودش را به رخم کشیده است. با فراموش نکردنم. با انجام کاری که حالی‌ام کند حواسش بهم هست هنوز. این حرف‌ها واقعا گفتن ندارد اما چیزی که قصد گفتنش را دارم این است که نمی‌فهمم همه‌ی این‌ها به این معنی است که او نمی‌گذارد من تمام و کمال به حال خودم بمیرم یا اینکه فهمیده مرده‌ام و دارد کمکم می‌کند تکه‌های گم شده‌ام را از نو سر هم کنم یا از نو بسازمشان؟

نگویید که چه فرقی می‌کند؟ به حال من خیلی فرق می‌کند.

ـ جواب به این سادگی‌ها به دست نمی‌‌آید و من هنوز فراموش نکرده‌ام که فراموش کرده‌ام.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

مانترای همیشه‌ی متروک

What are you so afraid to lose?

What is it you're thinking that will happen if you do?

What are you so afraid to lose?

What is it you're thinking that will happen if you do?

What is it you're so afraid to lose?

What is it you're thinking that will happen if you do?

...

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

جایی برای رفتن

جایی برای رفتن باید وجود داشته باشد وقتی که به قول شاعر از مست کردن خسته شده‌ای و از علف دیگر کاری ساخته نیست، و بنزودیازپین‌ها دیگر ارضایت نمی‌کنند و زولپیدم دیگر کمک‌ات نمی‌کند که بتوانی بخوابی، وقتی که به حشیش یا کوکائین رفتن منطقی به نظر نمی‌رسد، و سایکدلیک در دسترس‌ات نیست. جایی ـ فراتر از مرگ که انتظارت را می‌کشد ـ برای رفتن باید وجود داشته باشد.

وقتی دیگر دیدن یک فیلم یا خواندن یک رمان یا خریدن چیزی که چند ماهی انتظار خریدن‌اش را می‌کشیدی کفایت نمی‌کند. جایی برای رفتن باید وجود داشته باشد که کارت به بیمارستان اعصاب و روان یا خودکشی نکشد. و این رفتن باید چیزی ورای فرار کردن یا پنهان شدن باشد. وقتی تمام عمرت فرار کرده باشی می‌دانی که فرار کردن دیگر جواب نیست.

دیگر نمی‌خواهم فرار کنم یا جایی پنهان شوم. می‌خواهم بمانم. و این ماندن به معنای جنگیدن نیست. شاید هم من هنوز به مرحله‌ای نرسیده‌ام که چیزی برایم ارزش جنگیدن داشته باشد. هنوز توان جنگیدن ندارم، نه برای کسی، نه برای چیزی و نه برای خودم و نه برای زندگی؛ اما می‌خواهم تمام تلاشم را بکنم که دیگر از فرار خبری نباشد. که اگر کار به مرحله‌ی سخت‌اش رسید فرار نکنم. که اگر چیزی به جایی نرسید بی‌خداحافظی رها نکنم و بروم. می‌خواهم خداحافظی کردن را یاد بگیرم و تحمل‌اش کنم. می‌خواهم دفعه‌ی بعدی اگر کسی آزارم داد بمانم و توی چشم‌هاش نگاه کنم و از رنجی که کشیده‌ام حرف بزنم، نه که چند سال بعد پیش دیگری از حرف‌های هیچ وقت نزده‌ای بگویم و باز هم نتوانم به زبانشان بیاورم. فرار کردن دیگر جواب نیست و البته کار به جایی رسیده که دیگر جایی هم برای فرار کردن وجود ندارد.

زمانی پناهگاه‌های زیادی برای پنهان شدن داشتم. اصلا وارد جایی که می‌شدم، هر جایی، اول دنبال راه در رو و گوشه‌ای برای فرار می‌گشتم. و همیشه جایی برای پناه بردن وجود داشت. مثلا حیاط پشتی متروکه‌ی مدرسه که نیمکت‌های کهنه را تویش انبار کرده بودند و بین بچه‌ها پیچیده بود که روح دارد یا یک همچین چیزی و هیچ کس جرات نداشت پایش را آنجا بگذارد. کارگاه نقاشی یک اتاق کوچک تنگ و تاریکِ انباری طور داشت و استادم خوب فهمیده بود وقتی خبری ازم نیست یا می‌خواهم از زیر کار در بروم یا خسته شده‌ام یا ازش لجم گرفته کجا باید دنبالم بگردد. بعدها بزرگ‌تر که شدم توی سلف دانشگاه، میزی منتهی الیه غربی رو به دیوار پناهگاه من بود که لم بدهم و پاهایم را دراز کنم روی صندلی روبه‌رو و صدای موزیک توی گوشم را تا جایی که راه دارد بلند کنم. یک جای پنهانی‌تر هم داشتم که برای مواقع ضروری‌تر بود. پشت بام مسجد دانشگاه. صندلی‌یی که یحتمل متعلق به سال اول تأسیس دانشگاه بود را می‌گذاشتم زیر پاهام و از شیشه‌ی نیمه شکسته‌ی پنجره‌ی خرپشته می‌پریدم روی پشت بام. خوراک روزهای ابری و بارانی بود. بعدتر تراس جراحی چهار مأمن روزهای پست کشیکم بود. صبح فردای کشیک‌ها روی صندلی زهوار در رفته‌ی کثیفش می‌نشستم و هوس سیگار کشیدن به سرم می‌زد.

حالا اما اوضاع دیگر فرق کرده. آن میز و صندلی سلف دانشگاه دیگر سر جایشان نیستند. سر جایشان هم اگر باشند دیگر جایی برای من ندارند. شیشه‌ی شکسته‌ی پنجره‌ی خرپشته‌ی پشت بام مسجد دانشگاه احتمالا مدت‌هاست که عوض شده. تراس جراحی چهار سرجایش هست اما دیگر اثری از صندلی زهوار در رفته‌ی کثیف من نیست. و معلوم نیست توی کدام زباله دان کجای شهر تنهاتر رها شده به حال خودش. شرایط دیگر عوض شده. هیچ محل فراری دیگر مثل قبل سهل الوصول نیست.

حالا دیگر نمی‌توان حتا هیچ کافه‌ای برای فرار پیدا کرد. اکثرشان بوی گند روغن سوخته می‌دهند. تردمیل باشگاه هم جای خوبی برای فرار نیست. با آن آینه‌های سرتاسری روبه‌روت که تویش کسی را می‌بینی که زنده بودنش نه آن زنده بودنی است که آنی می‌اندیشید:‌ لرزش‌های خفیفی را می‌بینم، گوشت ماتی را می‌بینم که ول و رها می‌شکفد و می‌تپد.

حالا دیگر نه می‌شود پناه برد به آبدارخانه‌ی درمانگاه، نه اتاق داروها، نه حیاط پشتی و نه هیچ جهنم دیگری. کار به جایی رسیده که توی دستشویی درمانگاه هم آسایش نداشته باشم. یا توی ماشینم، یا خانه‌ام، یا اتاق خوابم. آدم‌ها همه جا هستند و صدایشان از هر جایی شنیده می‌شود و یک جوری فریاد واکسن واکسن سر می‌دهند که گویی تقصیر ماست! و خواسته‌ای دارند و داستانی، دردی و غمی برای افزودن به غم‌هایت.

کار به جایی رسیده که مجبورم به پاسخگویی و تلفن لعنتی‌ام که زنگ می‌خورد دیگر نمی‌توانم بگویم گور باباش. می‌گویند مسئولی و شوربختانه راست می‌گویند و من تمام عمر از این کلمه و باری که روی دوشم می‌گذارد فراری بوده‌ام.

خلاصه همه جا پر از نور است و صدای آدمیزاد. گاهی هوس می‌کنم بر سر آدم‌ها فریاد بزنم که برای یک ساعت هم که شده سکوت کنید، چراغ‌ها را خاموش کنید، پرده‌ها را بکشید، کولرها را با چند گلوله‌ از کار بیندازید تا صدای بادشان توی پره‌های تق و لقِ دریچه‌ها سمفونی جیر جیرِ گوش خراش راه نیندازد. به مقدساتتان قسم کمی سکوت کنید. کسی اینجا دارد به جنون می‌رسد. (و بعد روی سنگ قبرم بنویسید مرحوم توی ننه من غریبم بازی استاد بود.)

باور کنید چهار پنج سال پیش اگر بهم می‌گفتند که چهار پنج سال دیگر پیدا کردن جایی که نور زیادش چشم‌هایت را اذیت نکند برایت سخت می‌شود بهش می‌گفتم گمشو بابا! ولی امروز کار به اینجا رسیده است.

بنابراین فرار کردن را بوسیده‌ام و گذاشته‌ام کنار. باید بمانم. باید بمانم و یک خاکی بر سر بریزم و جایی برای رفتن برای خودم دست و پا کنم.

مثلا همین که چند دقیقه‌ای بی‌حرکت بنشینم و سعی کنم کمرم را راست نگه دارم و تنفسم را کنترل کنم و در سکوت به هیچ چیز فکر نکنم. آنقدر سکوت کنم تا اینکه بالاخره ـ به قول نویسنده‌ی کتابی ـ صدایی بشنوم. جایی برای رفتن مثل بوم نقاشی گوشه‌ی اتاقم، یا موسیقی زیبایی که تازه شنیده‌ام، یا حرف زدن با کسی که ظرافت کلمه‌هاش آبی خنک باشد روی آتش درونم.

جایی برای رفتن شبیه وبلاگی که برای خودم باشد و بتوانم بنویسم بی‌آنکه دغدغه‌ی خوانده شدن داشته باشم.

بله. جایی برای رفتن باید وجود داشته باشد.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

رقصنده‌ای تنها بر شاخه‌ای برهنه

I have tried but I don't fit
Into this box I'm living with..

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

شاید چیزی باشد، شاید همه چیز

می‌خواستم اینجا یک چیزهایی بنویسم که الان خیلی خسته‌تر و چت‌تر از آن ام که چیز درخوری به ذهنم برسد. می‌خواستم یک چیزهایی بنویسم که جمله‌هاش از صبح توی سرم پس و پیش می‌شود و کلمه‌هاش جلوی چشم‌هام

به جاش این قطعه را که وسط خواب و بیداری دو سه مرتبه آپلود کردم و به اشتباه حذف کردم را دو سه مرتبه پشت سر هم گوش کنید. برایتان خوب است.

باور کنید همه چیز همینقدر ساده ست.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

چهل و دو

این سرما خیلی خالص است، این تاریکی شب خیلی خالص است؛ آیا خود من موجی از هوای یخ زده نیستم؟ که نه خون داشته باشم، نه لنف، نه گوشت. که در این مجرای طولانی به طرف رنگ‌پریدگی آن سو در جریان باشم. که جز سرما چیزی نباشم.

| تهوع _ ژان پل سارتر |

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۹ شهریور ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

Together we stand, divided we fall

می‌فرماید:

Hey you, don't help them to bury the light

Don't give in without a fight.

به این شکل.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۰
۰ دیدگاه