* میدانم آنچه میگویم بیمعنا و خنثاست: نشانهای است سراسر آکنده از نیستی و فنا... من هرگز (حتا در بازگوییهای همیشگیام) چیز تازهای کشف نخواهم کرد. فقط پژواک آخرین واژهای را که در وقت نوشتن غایب است میشنوم و رسواییِ سکوت آنها [واژهها] را و خاموشیِ خویش را.
من هرگز چیز تازهای کشف نخواهم کرد. چیز تازهای نخواهم نوشت. همه فقط و فقط تکرار نوشتههای گذشته است. اتفاقات همه فقط و فقط تکرار ماجراهای گذشته است. میگویند به الگوهایی که مدام توی زندگیتان تکرار میشود دقت کنید. یک الگویی دارد توی زندگی من تکرار میشود. من اما دیگر بیست ساله نیستم که از پس این الگوها، اگر نتیجه باز هم همان باشد که بود، سالم بیرون بیایم. میترسم، و ترسم باز دست و پایم را بسته. ولی اینبار دیگر کسی نیست که مدام تکرار کند: نترس. نترس. نترس.
نوشتن از این چیزها برای من سخت است. هنوز سخت است. به زمانی فکر میکنم که کسی که مرا از نزدیک میشناسد چیزهایی را که مینویسم بخواند، بعد چه فکری با خودش خواهد کرد؟ چه فکری دربارهی من خواهد کرد؟ و بعد چه میشود؟ چه چیزهایی تغییر میکند؟ به این چیزها فکر میکنم و نوشتن سختتر میشود. آدم عاقل خودش را با دستان خودش از آنچه که هست شکنندهتر میکند؟ من عاقل نبودهام.. و شکنندهتر از این ممکن است؟ به گمانم هست.. اما اگر همین آخرین سنگر را از خودم بگیرم دیگر چه میماند برایم؟
آن آخرین واژههایی که در وقت نوشتن برای من غایب است چیست؟ میدانم. درست، دقیق و مشخص میدانم.
بعدتر برایتان مینویسم. همه چیز را درست، دقیق و مشخص مینویسم.
* من مینویسم. زیرا با یکدیگر زندگی کردیم. چون من فردی در میان آنها بودم. سایهای میان سایههایشان. جسمی نزدیک جسم آنها. مینویسم چرا که آنها نشان محوناشدنیِ خود را بر من گذاشتند که فقط با نوشتن بیان میشود. خاطرهی آنها از نوشتن عاجز است. نوشتنِ خاطرهای بر مرگِ آنها تصدیقی است بر زندگیِ من.
| * دبلیو، یا خاطرات کودکی ـ ژرژ پِرِک |