همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

و تنم هنوز بوی نم و آهک می‌دهد

«چه کسی می‌گوید ظرافت در پرده‌های هزار لایه پیچیده است؟ چه کسی گفت ماه کامل از پشت شاخه‌های در هم تنیده چشم‌نوازتر است؟ چرا به جای این‌که بگویم در رنج خود نشسته‌ام، از سنگ سیاهی که ردش بر شانه‌هام مانده حرف می‌زنم؟ چرا نمی‌گویم تنهایم، و می‌گویم؛ سایه‌ی گرگ سیاهی که بر قله‌های دور نشسته است، در شهر تنها بر وجود من افتاده است؟»

 

و تنم هنوز بوی نم و آهک می‌دهد

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

پژواک آخرین واژه‌ای که در وقت نوشتن غایب است

* می‌دانم آنچه می‌گویم بی‌معنا و خنثاست: نشانه‌ای است سراسر آکنده از نیستی و فنا... من هرگز (حتا در بازگویی‌های همیشگی‌ام) چیز تازه‌ای کشف نخواهم کرد. فقط پژواک آخرین واژه‌ای را که در وقت نوشتن غایب است می‌شنوم و رسواییِ سکوت آن‌ها [واژه‌ها] را و خاموشیِ خویش را.

 

من هرگز چیز تازه‌ای کشف نخواهم کرد. چیز تازه‌ای نخواهم نوشت. همه فقط و فقط تکرار نوشته‌های گذشته است. اتفاقات همه فقط و فقط تکرار ماجراهای گذشته است. می‌گویند به الگوهایی که مدام توی زندگی‌تان تکرار می‌شود دقت کنید. یک الگویی دارد توی زندگی من تکرار می‌شود. من اما دیگر بیست ساله نیستم که از پس این الگوها، اگر نتیجه باز هم همان باشد که بود، سالم بیرون بیایم. می‌ترسم، و ترسم باز دست و پایم را بسته. ولی اینبار دیگر کسی نیست که مدام تکرار کند: نترس. نترس. نترس.

نوشتن از این چیزها برای من سخت است. هنوز سخت است. به زمانی فکر می‌کنم که کسی که مرا از نزدیک می‌شناسد چیزهایی را که می‌نویسم بخواند، بعد چه فکری با خودش خواهد کرد؟ چه فکری درباره‌ی من خواهد کرد؟ و بعد چه می‌شود؟ چه چیزهایی تغییر می‌کند؟‌ به این چیزها فکر می‌کنم و نوشتن سخت‌تر می‌شود. آدم عاقل خودش را با دستان خودش از آنچه که هست شکننده‌تر می‌کند؟ من عاقل نبوده‌ام.. و شکننده‌تر از این ممکن است؟ به گمانم هست.. اما اگر همین آخرین سنگر را از خودم بگیرم دیگر چه می‌ماند برایم؟

آن آخرین واژه‌هایی که در وقت نوشتن برای من غایب است چیست؟ می‌دانم. درست، دقیق و مشخص می‌دانم.

بعدتر برایتان می‌نویسم. همه چیز را درست، دقیق و مشخص می‌نویسم.

 

* من می‌نویسم. زیرا با یکدیگر زندگی کردیم. چون من فردی در میان آن‌ها بودم. سایه‌ای میان سایه‌های‌شان. جسمی نزدیک جسم آن‌ها. می‌نویسم چرا که آن‌ها نشان محوناشدنیِ خود را بر من گذاشتند که فقط با نوشتن بیان می‌شود. خاطره‌ی آن‌ها از نوشتن عاجز است. نوشتنِ خاطره‌ای بر مرگِ آن‌ها تصدیقی است بر زندگیِ من.

| * دبلیو، یا خاطرات کودکی ـ ژرژ پِرِک |

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

قیاس‌های الکی..

توی بازی کندی کراش وقتی یک جایی از بازی، توی مرحله‌ای گیر می‌کنی و نمی‌توانی ردش کنی خودِ بازی به شکلی کمکت می‌کند، حرکت اضافه هدیه می‌دهد یا یک امکان و ابزاری پیشنهاد می‌کند تا بتوانی آن مرحله را رد کنی و بگذرانی و بری مرحله‌ی بعد. کاش زندگی هم همینطور بود. مگر نه اینکه اول تا آخرش یک بازی مسخره بیشتر نیست؟ چرا وقتی یک جایی، توی یک چیزی گیر می‌کنی کمکت نمی‌کند تا بتوانی ازش بیرون بیایی؟

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۱
۲ دیدگاه

یک روزی بود درست مثل امروز

اولین باری که سیگار کشیدم یک روزی بود درست مثل امروز. باران می‌بارید و خیابان و پیاده‌رو سر کوچه پر از آب شده بود. جلوتر اگر می‌رفتم تا مچ توی آب فرو می‌رفتم. ولی سیگار می‌خواستم و انگار چاره‌ی دیگری نبود. به پسر سیزده چهارده ساله‌ای که داشت رد می‌شد گفتم: ببین من کفشام خیس میشه، میشه یه ذره جلوتر یه بسته سیگار برام بخری؟ گفت چه سیگاری؟ اسمش را گفتم. قبلش توی گوگل سرچ کرده بودم تا یک مدل سیگار سبک‌تر، کم‌بو تر با دوز نیکوتین نسبتا کم‌تر پیدا کنم. گفت: من که بلد نمی‌شم. رفت و فروشنده را صدا زد. کمی بعد فروشنده با یک دستگاه پوز سیار و یک بسته سیگار جلویم ایستاده بود. برگشتم خانه، کبریت برداشتم، رفتم توی تراس، روی صندلی نشستم و اولین سیگار عمرم را دود کردم. فی‌الواقع چس‌دود کردم. هیچ حسی نداشت. آنچنان مزه‌ی خاصی هم حتا نداشت. کمی که گذشت احساس کردم سرم کمی سبک شده و گیج می‌رود، اما نه خیلی. درکل انگار نه انگار. البته نه که انگار نه انگار، اما خیلی هم اتفاق خاصی نیفتاد. تنها یک نکته داشت اما از ترس بد‌آموزی دلم نمی‌خواهد بهش اشاره کنم. همان موقع فهمیدم آن چیزی که بهش احتیاج دارم هرچه که هست سیگار نیست. پیش از آن چهار پنج بار توی خواب سیگار کشیده بودم. توی خواب هم حسی نداشت، فقط دودش کمی غلیظ‌تر بود و بی‌طعمی‌اش عجیب‌تر. باید به خواب‌هام اعتماد می‌کردم. بعد بسته‌ی سیگار را گذاشتم توی کشوی کنار تختم داخل جعبه‌ی مولتی‌ویتامین و کشو را بستم.

یک روزی بود مثل امروز. باران می‌بارید. هوا تازه بود. خیابان‌ها را آب برداشته بود. تنها بودم، آنقدر تنها بودم که حاضر بودم مثل والتر وایت در قسمت‌های پایانی بریکینگ بد برای ده دقیقه مصاحبت حتا با یک غریبه پول خرج کنم. یک روزی بود درست مثل امروز، تنها کمی از امروز سردتر بود. نه! واقعا سردتر بود. خیلی سردتر بود.

دومیش را امروز دود کردم. فی‌الواقع چس‌دود کردم. هیچ حسی نداشت. برای دومین بار فهمیدم آن چیزی که بهش احتیاج دارم هرچه که هست سیگار نیست.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۱
۰ دیدگاه