پنجاه و سه
من چو از دریای عمان قطرهام
قطره قطره سوی عمان میروم
من چو از کان معانی یک جو ام
همچنین جو جو بدان کان میروم
من چو از خورشید کیوان ذرهام
ذره ذره سوی کیوان میروم
این سخن پایان ندارد لیک من
آمدم زان سر به پایان میروم
| مولانا |
زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
من چو از دریای عمان قطرهام
قطره قطره سوی عمان میروم
من چو از کان معانی یک جو ام
همچنین جو جو بدان کان میروم
من چو از خورشید کیوان ذرهام
ذره ذره سوی کیوان میروم
این سخن پایان ندارد لیک من
آمدم زان سر به پایان میروم
| مولانا |
صبح روز تعطیل رانندگی کردن توی خیابانهای خلوت خیلی لذتبخش است.
به اطرافم نگاه میکنم. آدمها، ماشینها، ساختمانها را تماشا میکنم. دنیا یک جوری ست که انگار هر کسی توش یک جایی برای خودش دارد. من ولی حس میکنم هیچ جایی اینجا ندارم. هیچ چیزی اینجا تمام و کمال مال من نیست. هیچ اتفاقی برای من نمیافتد.
تمام مدت فقط به یک چیز فکر میکردم: دیگه نمیتونم اینجا بمونم.
نتوانستن میدانی یعنی چی؟ نمیتوانم.
نشسته بود همینجا، دقیقا همینجا که حالا من نشستهام و به خیال خودش نصیحتم میکرد. و به خیال خودش درستترین نسخه را برایم پیچیده بود. نصیحت کردن عادتش شده. توی این نقش گند بزرگتر بودن از بچهگی فرو رفته. اما یک چیزی را نمیبیند. همان چیزی که نمیتواند بفهمد. همان چیزی که هیچ کدامشان نمیتوانند بفهمند. انگار به کسی که جلوی یک گاو نر نشسته پیوسته بگویی بدوش. سکوت کردم. سرم را انداختم پایین و فقط سکوت کردم. دردم از آن دردها نیست که کسی بفهمدش. هیچ کس نمیفهمد.
من فقط یک چیز میخواستم.
یک بار دیگر یک جای دیگر هم سکوت کردم. حرفم را خوردم که بیاحترامی نکرده باشم. و میدانستم وسطش گریهم میگیرد. نگفتم. توی دلم گفتم حالا که اینقدر اینجا غریبهام...
دردم از آن دردها نیست که کسی بفهمدش.
ته همهی اینها منم و دوباره تنهام. توقع ندارم یک کسی بیاید و سوپرمن طور دستم را بگیرد از وسط دردهام بکشد بیرون.
اینجا، روی تختم نشسته بودم و درحالی که یک دسته از موهای خیسم نصف دیدم را گرفته بود، داشتم ناخنهای دست و پام را تا جایی که میشد از ته میگرفتم. همان شکلی که وقتی بچه بودیم مامان میگرفت. همانقدر کوتاه. بعد از مدتها مغزم خالی از همهی فکرها بود و آدم توی سرم ساکت شده بود. باور کنید لال شده بود. بعد، ناگهان، شبیه چیزی که آدمها احتمالا ثانیههای قبل از مرگشان تجربه میکنند، تمام روزهای سالی که گذشت، نمیگویم تایملپسوار اما یک شکلی که نمیتوانم بگویم چه شکلی، از جلوی چشمهام، از توی سرم رد شد. تمامش.
میدانم روزهایی که در ادامه میآیند سختترند. میدانم زندگی هیچ وقت قرار نیست آسانتر شود. احساس میکنم پیر شدهام. احساس میکنم اشکهام از همیشه غلیظتر اند. دلم برای نوشتن تنگ شده. برای خودم بیشتر. فکر کنم گم شدهام. یک فکرهایی بعضی وقتها از توی سرم میگذرد که ترسناک است. شبیه من نیست. بزرگ شدن این شکلی بود؟ یا همهش فقط مزخرف است؟ چرا نمیتوانم مثل آدمیزاد سختی بکشم تا تمام بشود و برود؟ مهم نیست.. این حرفها گفتن ندارد. غر میزنم. مثل همیشه دارم غر میزنم. امروز الف. میگفت تو متخصص غر زدنهای نامنظمی. گفتم این تخصصم نیست، این اسم سرخپوستیمه.