همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

بیست و چهار

همچنان دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. ظلمت مرا فرا گرفته و دست و پایم را نه در هوای سبک و نامحسوس، بلکه در لجن سفت، در قیر حرکت می‌دهم، از هر تکانی نیرویم ته می‌کشد، چنان خسته می‌شوم که اراده‌ام را از دست می‌دهم، خسته از همه چیز. صبح‌ها دلم نمی‌خواهد از خواب بیدار شوم، توانایی روبرو شدن با زندگی را ندارم؛ ساده‌ترین بروزات و جلوه‌های زندگی، دیدنِ روز، زدن آب به صورت یا خوردن یک لیوان شیر! به زحمت چیز می‌خوانم، چشمم روی خطوط، مثل آدم چلاق در سنگلاخ حرکت می‌کند... حتی موسیقی هم دردی دوا نمی‌کند. نت‌ها و صداها مثل سنگریزه‌هایی که به دیوارهای فلزی بخورند، جذب نشده کمانه می‌کنند و برمی‌گردند. حتی باخ و بتهوون هم بیهوده است، می‌شنوم اما مثل سروصدایی از دیگران برای دیگران. همچنان در اعماق خودم فرومانده‌ام، غوطه می‌خورم و دست و پا می‌زنم اما نمی‌توانم سرم را بیرون بیاورم و سینه‌ام را از هوای سلامت‌بخش پر کنم. خیلی تقلا می‌کنم‌ اما شاید تقصیر من نباشد. هوا مسموم است، از ظلم سیاه و غلیظ است؛ دوده، قیر و چیزی از این قبیل است. خودکامی، جهل و تعصب بیداد می‌کند. چه تاخت و تازی می‌کنند!

تنها مانده‌ام. غلافم چنان سخت و محکم شده که نمی‌توانم بشکافمش و بیرون بیایم، مثل یک حلزون بی‌اراده در جلدی بسته. چیزی مثل بی‌میلی، خفیف‌تر و آسان‌گیرتر از بیزاری اما تنبل‌تر و ماندگارتر در گلویم رسوب کرده است که نمی‌گذارد چیزهای بیرون از من در من راه یابند، دائم آن‌ها را پس می‌زند، بی آن‌که بخواهم گرفتار نوعی تهوع پنهان و پایدار هستم که نه تنها اشتیاق را در من می‌کشد بلکه اراده را هم زایل می‌کند. دلم نمی‌خواهد اما متأسفانه اینجوری است. از سیلی روزگار، از حوادث ناگوار و پیاپی گیج و منگم. هنوز حواسم را به دست نیاورده و به هوش نیامده‌ام. برق از چشمم پریده است. نمی‌توانم خودم را جمع و جور کنم. اما خواهم کرد. آخرش که چی. مگر می‌شود اینطور ادامه داد.

 

شاهرخ مسکوب نوشته در ۵۸/۶/۱۷ اما گویی که حال این روزهای من

| روزها در راه _ جلد اول، صفحه‌ی ۱۰۵ - ۱۰۶ |

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

بیست و سه

می‌گویی چه بکنم؟ تویی که در من سخت و سفت به تخت نشسته‌ای و هیچ هم پایین بیا نیستی، و مقررات‌ات پولادی است، می‌گویی چه بکنم؟ این زخم را چه بکنم؟ اگر درست نیست پس چرا هست؟ بله زخم! وقتی بخواهی و نشود، زخم می‌خوری. من می‌خواهم همه چیزش و بدنش را. بله بدن. لعنت به دو رویی و دروغ. من بی‌بهرگی، بی‌برگی راستی را با همه فقرم دوست دارم، بدنش را می‌خواهم. می‌خواهم همیشه پیش من باشد. می‌خواهم لحظه‌های من پر از او، تصویر او، جسم او، صدای او باشد. من خیال او را نمی‌خواهم، از خیال بیزار شده‌ام. من زمینی هستم. زمینی. می‌خواهم هرچه می‌خواهم در زمین صورت بگیرد. لعنت به تو که مرا میخکوب کرده‌ای. نمی‌گذاری یک بار مردانگی را به جای گذشت با تلافی ثابت کنم. گذشت مردانگی نیست. تلافی مردانگی‌ست. جنگ و خون مردانگی‌ست. من حتا همان مغز کودک، مغز خودخواه و حسود و لجوج و گاهی کج اندیش‌اش را دوست دارم. زن است. زن یعنی، زن یعنی، زن یعنی چه؟ هیچ جوابی درست نیست. رفتار و حرکات آدم درست است که گذراست. اما به من امکان بده بتوانم تفسیر کنم اگرچه بدانم که خواهد رنجید. اجازه بده تازیانه بردارم به منزلش بروم و تنش را به آتش بنشانم و بعد به ناتوانی او بخندم. یا امانم بده بتوانم دوستش نداشته باشم، نخواهمش، فراموشش کنم. آه.. یا بگذار من هم مانند همه دمی خوش باشم، یا.. یا..

| زیر دندان سگ _ بهمن فُرسی |

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

بیست و دو

۵۸/۴/۸

در هواپیما هستم. دارم دور می‌شوم. از وطنی که مثل غولی، هیولایی قفس را شکسته و له کرده و زخمگین و خونین بیرون آمده. قلب بزرگ اما چشم‌های نابینایی دارد. نمی‌داند کجا می‌رود و در رفتن کشتزار خودش را زیر پاهایش ویران می‌کند؛ وطنی که به نام اسلام از خود بیرون آمد. اسلام جهان‌بینی بود. بدل به ایدئولوژی شد و هیچ کدام این‌ها «وطن» ندارند. مثل مارکسیسم؛ هموطن یکی مسلمین و هموطن دیگری زحمتکشان است. همانطور که سرمایه وطن ندارد.

| روزها در راه _ شاهرخ مسکوب، صفحه ۹۶ |

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

بیست و یک

تنها راه تحمل هستی این است که در ادبیات غرقه شوی، همچنان که در عیشی مُدام.

| گوستاو فلوبر _ نامه به دوشیزه لوروایه دشانتپی، ۴ دسامبر ۱۸۵۸ |

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

بیست

دوازده، سیزده ساله بودم، دنیا را نمی‌شناختم. کی دنیا را می‌شناسد؟ این توده‌ی بی‌شکل مدام در حال تغییر را که دور خودش می‌پیچد و از یک تاریکی می‌رود به طرف دیگر. در این فاصله، ما بیش و کم رؤیا می‌بافیم، فکر می‌کنیم می‌شود سرشت انسان را عوض کرد، آن مایه‌ی حیرت‌انگیز از حیوانیت در خود و دیگران را. ما نسلی بودیم آرمان‌خواه. به رستگاری اعتقاد داشتیم. هیچ تاسفی ندارم. از نگاه خالی نوجوانان فارغ از کابوس و رؤیا، حیرت می‌کنم. تا این درجه وابستگی به مادیت، اگر هم نشانه‌ی عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است. ما واژه‌های مقدس داشتیم: آزادی، وطن، عدالت، فرهنگ، زیبایی و تجلی. تکان هر برگ بر شاخه، معنای نهفته‌ای داشت…
| غزاله علیزاده چند ماه قبل از مرگش در گفتگویی با مجله ادبی گردون (شماره ۵۱–۲۱ مهرماه ۱۳۷۴) |
 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

نوزده

چه اندوهبار است ای خدایان، جهان به شب هنگامان، و چه رازگونه است مهی که مرداب‌ها را می‌پوشاند. اگر پیش از مرگ رنجی فراوان برده با‌شی و اگر در این وادی مه‌گرفته به درماندگی پرسه‌ای زده باشی و اگر بار گران جانکاهی بر دوش، گرد جهان می‌گشتی، می‌فهمیدی. و اگر خسته باشی و بی‌هیچ بیم و دریغی به ترک جهان و ترک مه و مرداب و رودخانه‌هایش رضا داده باشی، می‌فهمیدی. اگر حاضر بودی با قلبی سبک به کام مرگ فرو روی و می‌دانستی که تنها مرگ مرهم زخم تو است، می‌فهمیدی.

| مرشد و مارگریتا _ میخائیل بولگاکف، ترجمه‌ی عباس میلانی |

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

هجده

تنها زندگی کردن انتخاب خودش بود، ولی نه تا این اندازه تنها. بدترین جنبه‌ی تنهایی این است که مجبوری تحملش کنی _ یا تحمل می‌کنی، یا غرق می‌شوی. باید سخت تلاش کنی تا ذهن گرسنه‌ات را از نگاه به گذشته بازداری تا نابود نشوی.

| یکی مثل همه _ فیلیپ راث، ترجمه‌ی پیمان خاکسار، نشر چشمه |

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

هفده

دیگر نمی‌توانم دنبال این سایه‌های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کُشتی بگیرم. شماهایی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست. می‌خواهم چشم‌هایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.

| زنده به گور _ صادق هدایت |

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

شانزده

به قول صادق هدایت: «اصلا چه کار احمقانه‌ای کرده. چرا وصیت‌نامه نوشته؟ آدمی که خودش را می‌ترکاند [خودکشی می‌کند] دیگر به چس‌ناله و وراجی احتیاج ندارد. به او چه که بعدش چه خواهد شد که مردم را پند و نصیحت بدهد؟ همین ترکیدی و رفتی، دیگر تمام شده است، بعدش دیگر به تو مربوط نمی‌شود.»
| آشنایی با صادق هدایت _ مصطفی فرزانه |
 
ف. بنفشه
جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

پانزده

این یادداشت یک دلیل طولانی دارد: اعتقاد به انفجار، به عصیان، به بدی و ناهمواری آدمیزاد، به حقانیت عطش، حقانیت شر، به حماقت و امید من*، به عشق تو، بله، به‌هرحال کلمه‌ی عشق، کلمه‌یی که از آن می‌ترسم و متنفرم، عشقی که در توست، که در من است، و بی هیچ باوری، و پر از باور، می‌توان آن را گفت، نوشت، این همان ویرانه‌یی ست، که از آبادترین آبادیِ ساختِ آدمیزاد، خواستنی‌تر و خرم‌تر است. دیگر چه بنویسم؟ دو کلمه، چند کلمه، یک نفس، یک بو، صدایی از رهایی دست و پایت، بنویس! بی تو و به انتظار تو این اتاق، این خانه‌ی فردا جهنم است. اگر آمدی و این کلمات را خواندی مرا ببخش. زیرا من هم تو را به خاطر همه‌ی نافرمانی‌ها و ناتوانی‌ها و آزارهایت می‌بخشم.
‌| شب یک شب دو _ بهمن فُرسی |

* اگر آمدی و این کلمات را خواندی مرا ببخش. مرا می‌بخشی؟

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

چهارده

آن‌ها می‌خواهند ما تنها باشیم، آقای مونترو. چون به ما می‌گویند انزوا تنها راه رسیدن به قداست است. فراموش می‌کنند که وسوسه در انزوا خیلی قوی‌تر می‌شود.
| آئورا _ کارلوس فوئنتس |

ف. بنفشه
سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

سیزده

ساختند، خراب کردند، و آوازی غمگین در دنیا باقی ماند.
| مارینو مارینی |

ف. بنفشه
شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

دوازده

بر دروازه‌ی دوزخ دانته نوشته بود:
هر کس از این معبر وارد می‌شود، باید دست از هر امیدی بشوید.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

یازده

مدت‌ها پیش چیزی را دور انداختم که نمی‌بایست می‌داشتم. چیزی که بیش از هر چیز دیگر دوست داشتم. می‌ترسیدم روزی آن را از دست بدهم. بنابراین خودم آن را رها کردم. به این نتیجه رسیدم که اگر قرار است از من دزدیده شود یا آن را بر اثر حادثه‌ای از دست بدهم، بهتر است خودم از آن چشم بپوشم. البته دچار خشمی بودم که از بین نمی‌رفت، که بخشی از آن بود. اما همه‌ی ماجرا یک اشتباه عظیم بود. نباید هرگز آن را دور می‌انداختم.
| کافکا در کرانه _ هاروکی موراکامی |

_ انگار زندگی ما لا‌به‌لای کتاب‌ها چال ‌شده. شاید هم ما در دنیای کتاب‌ها خودمان را جستجو می‌کنیم.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

ده

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
| حافظ |

ف. بنفشه
دوشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه