همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

سی و نه

نقل است که احمد گفت: جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف می‌خوردند.
یکی گفت: خواجه! پس تو کجا بودی؟
گفت: من نیز با ایشان بودم. اما فرق آن بود که ایشان می‌خوردند و می‌خندیدند و بر هم می‌جستند و می‌ندانستند و من می‌خوردم و می‌گریستم و سر بر زانو نهاده بودم و می‌دانستم.

| تذکرةالاولیا _ ذکر احمد خضرویه |

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۹
۴ دیدگاه

سی و هشت

این از آدم گریزان بیخانمان از آموختن زبان گریزان بودند و سعی می‌کردند تا از دام‌هایی که با کلمات همراه است جان سالم به در ببرند. چون کلمات همیشه مال دیگران است. یک جور میراثی که مثل آوار روی آدم خراب می‌شود. چون آدم همیشه به زبانی حرف می‌زند که ساخته‌ی دیگران است. آدم در ایجاد آن هیچ دخالتی نداشته و هیچ چیزش مال خودش نیست. کلمات حکم پول تقلبی را دارند که به آدم قالب کرده باشند. هیچ چیزش نیست که به خیانت آلوده نباشد.

| خداحافظ گاری کوپر ـ رومن گاری، ترجمه سروش حبیبی |

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

سی و هفت

سردترین قسمتِ نوشتن، وقتی‌ست که نوشته تمام می‌شود، شطی از شوق می‌شوی. موجودی «زنده» روی کاغذ است که می‌خواهی بدهی کسی بخواند، کسی نیست ولی. از آن سردتر وقتی‌ست که چاپ می‌شود و باز هم کسی نیست بخواند. نوشتن پژواکِ نعره ایست که برابرِ کوهی بکشی و کسی جز خودت گوشش ندهد.

| متن از توییتر سینا خزیمه |

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

سی و شش

You know, everyone feels like this a little bit, and they're just not talking about it,

but I'm completely fucking alone...

which isn't fucking funny.

| Fleabag, Season 1, Episode 6 _ Phoebe Waller-Bridge |

 

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

سی و پنج

... گفتم من فقط به این دلیل دوستش داشتم که یک آدمی بود که فقط دوست داشت کتاب بخونه و هیچ‌چی نمی‌نوشت.

| سرزمین عجایب _ جعفر مدرس صادقی |

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

سی و چهار

بیش‌تر آدم‌ها در بیست‌وپنج سالگی تمام می‌شوند. و بعد تبدیل می‌شوند به ملتی بی‌شعور که رانندگی می‌کند، غذا می‌خورد، بچه‌دار می‌شود و هرکاری را به بدترین شکل‌اش انجام می‌دهد، مانند رای دادن به کاندیدای ریاست جمهوری‌ای که آن‌ها را یاد خودشان می‌اندازد. من دل‌بستگی نداشتم. به هیچ‌چیز دل‌بستگی نداشتم. حتی نمی‌دانستم چطور باید فرار کنم. بقیه دست‌کم حساب کار دست‌شان آمده بود که چطور زندگی کنند. آن‌ها ظاهراً چیزی را فهمیده بودند که من نفهمیده بودم. شاید چیزی در من کم بود.

| ساندویچ ژامبون _ چارلز بوکوفسکی |

 

ف. بنفشه
جمعه, ۶ تیر ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

سی و سه

نوشته‌اند چرا این همه غمگینید؟

ننوشته بود. حالا غمگین بود، انگار جایی خاکی از روی نعشی پس رفته بود و می‌دید که انگشت اشاره یا طره‌ی مویی آشناست و چیزی مثل یک تکه سنگ میان سینه‌اش آویخته است. گفت: بله، ما غمگینیم، یا من غمگینم، می‌دانم، ولی همین است که هست. شاید نسل بعد بتوانند از چیزهای شاد هم بگویند، از علف هم بگویند، از خود علف که مابازای هیچ چیز نباشد، از یک جویبار، از دریاچه‌ای که بی‌هیچ نسیمی خود به خود در یک روز آفتابی تا دورهای دور سطح آبیِ آرامش را موج‌های ریز پوشانده باشد.

[...] بر این پهنه‌ی خاک چیزی هست که به رغم ما ادامه می‌دهد، نفسِ بودن به راستی موکول به بودن ما نیست، و این خوب است، خوب است که جلوه‌های بودن را به غم و شادی ما نبسته‌اند، خوب است که غم ما، با استناد به قول شاعر «اگر غم را چو آتش دود بودی» دودی ندارد، تا جهان جاودانه تاریک بماند.

| آینه‌های دردار ـ هوشنگ گلشیری |

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

سی و دو

[کیرکگور] در نامه‌ای که هیچ‌گاه برای رگینه نفرستاد به او نوشت: «ممنونم که هیچ‌گاه مرا نفهمیدی، زیرا همه چیز را همین به من آموخت. ممنونم که با چنین شوری به من جفا کردی، زیرا زندگی‌ام را همین رقم زد.»

| جان و صورت _ جورج لوکاچ |

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

سی و یک

پس تازیانه بود و تن؛ و تن زیرِ تازیانه بود. و آسمان بر لاشه‌ی روز چادری کشید سیاه. پس شب بود؛ و آواز مردِ مست! و چشمِ تازیانه دیگر تن را ندید؛ و دستِ تازیانه او را جست و نیافت. آنک زمین بخفت. و آسمان خواب رفته بود. و اینک در همه‌ی این گیهانِ به خواب رفته‌ی خاموش تنها منِ اژدهاک با درد خود بیدار مانده بودم. و دلِ من با بی‌اشک‌ترین چشم می‌گریست. اینک سرخ‌ترینْ خون من تنها آتشِ روشن در این دشتِ خاموش بود. من بر خود نگریستم که سخت می‌لرزم. من بر خود نگریستم که مارگونه به خود می‌پیچم. از پا تا سر ـ من ـ خود را دیدم که درد داشت. و درد از پا تا سر در تنِ من می‌رویید. و درد در رگ‌های من می‌جوشید. و درد راه می‌جست بیرون آمدن را. ناگهان من به خود پیچیدم؛ و همه‌یْ کالبدم به خود پیچید. و من لرزیدم؛ و همه‌یْ کالبدم به خود لرزید. و من خود را در خود فرو بردم؛ و من در من فرو رفتم. و آن‌گاه از من ـ از گودنای هستی من ـ با نهیب و خشمی تیز، دو مار ـ کِشان خروش و غُرّش سهم ـ سر زد؛ چون بیرون‌زدنِ دیوانه‌ی آتش و دود از دهانه‌ی خاموش‌ترین کوه! و چنین ـ چون بیرون‌زدنِ دیوانه‌ی آتش و دود از دهانه‌ی خاموش‌ترین کوه ـ باری دو مارِ غریوَنده از شانه‌های من برزد؛ سیاه و سرخ؛ که خون بود و درد بود. و من بنگریستم در خود و اشک فشاندم؛ که این مارِ کینه بود!

پس من اندیشیدم ژرف. به سرزمینی اندیشیدم دوردست و تهی. و اندیشه‌ی من راه به سرزمینِ دوردست کشید. و من با کوهِ اندوهانم از زمین پردرد برخاستم که مرا بر پشتِ خود نگه‌داشته بود. اینک باد در جنگل‌ها پیچید؛ خیزابه‌ها کناره‌ها را شکستند؛ آسمان غُرّید؛ ابرها گریستند؛ گیتی به‌درد روزِ دیگر زاد ـ و من به سوی سرزمین دوردست می‌رفتم.

| اژدهاک ـ بهرام بیضایی ـ دیوان نمایش \ جلد یک |

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

سی

اینجا ما عمر را با شرجی و شمال اندازه می‌گیریم، با گرمی و رطوبت، با خاک و مه. حالا مه است و مَد. تا وقتی که مد تمام شود شط دوباره راه افتد از لای این کثافت حاکم چه نقش‌ها که درآید، چه زشتی‌ها. گفتن که صبر باید کرد تا شرایط و تاریخ و غیره و غیره، یعنی که تقویم را برحسب رنگ اتاق انتخاب فرمودن، و چشم پوشیدن از تطبیق آن با سال، با این زمان که دنگ! دنگ! همراه تیک‌تیک ساعت از هم می‌پاشد. در معرض تعفن افتادن از جمله قواعد بازی نیست. این یک تحکم جغرافی‌ست. امروز بُعد زمان یکی‌ست ولی در مکان تفاوت هست. وقتی که نشدهای نفتی و واریزهای شهر در این رگ درشت نمی‌ریخت اینجا هنگام مد فقط مد بود، هنگام مه فقط مه بود، اما اکنون من جایی کنار شط ایستاده‌ام که قارچی (ویروسی!) الدنگ شهر را آلوده می‌کند. این را به شکل سرنوشت قبول ندارم. زمانه بد یا خوب، ما بد جایی ایستاده‌ایم؛ و بدتر، اینجا بودنِ اینجا حالی‌ست مطلقا مربوط به نحوه و اندازه‌ی وجود آدم‌ها. ما آنقدرها هم وجود نداریم. بی‌بته‌ایم. بی‌بته بودن ما را مظلوم کرده است. مظلومیت هرگز دلیل حقانیت نیست. حقانیت کافی برای بردن نیست. بردن یک احاطه می‌خواهد. باید در نفس آقا شد. باید در ذهن روشن بود. باید بود. بی‌بته بودن، درواقع، نبودن است. تا وقتی که کشک توی دکّه‌ی بقالی باید در انتظار خرید و فروش خود باشی ــ بی حقِ چون و چرا در بها و در مصرف. این ازجمله قواعد بازی‌ست. من کشک بودن را نمی‌خواهم.

ای کاش این حرف‌ها مبادله‌ای بود با یک نفر دیگر، اما در این اتاق منم با خودم در آیینه، من با خودم در ذهن، و حرف‌های من درباره مطالبی‌ست که امروز در دنیا دیگر کهنه شده‌ست. گفتم، تقصیر جغرافی‌ست.

   - امشب تو بدخوابی، گفتم. تقصیر بچه‌هاست که از باشگاه مست برگشتند، و صدا کردند نگذاشتند تو درست بخوابی.

من ممنونشانم. من ممنون هر کسم که نگذارد عمرم در خواب بگذرد ــ حتا اگر به ضرب بدمستی، حتا اگر به ضرب بدحرفی.

   ـ تو بیداری از فحش را ترجیح می‌دهی به خواب آسوده؟

من بیداری را ترجیح می‌دهم. من فحش را می‌بخشم زیرا طبیعی است که از عجز می‌آید. درافتادن با عجوزه‌ها و عاجزها جالب نیست. کیف ندارد.

   - بسیار خوب، ممنون باش. فرض کن که بیداری. تا صبح هیچ کاری نیست. با این بیداری در شب چه خواهی کرد؟

شب؟ شب یعنی چه؟ شب یک حالت از وقت است. من غرق در وقتم. شب منطقی است که شب باشد. شب هست. اشکال در شب نیست. اشکال در نبودن نور است، و در نشستن و گفتن که صبر باید کرد، و انتظار صبح باید داشت. وقتی که در شب قطبی نشسته‌ام شش ماه انتظار یک عمر است. شمع را روشن کردن کاری‌ست، و آفتاب زدن اتفاق نجومی. شمع روشن کن، و باز شمع روشن کن؛ و قانع نشو به نور حقیر حباب. بس کن از این نشستن و گفتن که صبح می‌آید. آه، اینها کلیشه است، مانند مهر لاستیکی‌ست، تکراری است، فرسوده‌ست. اینها به درد شعر شاعران خانه فرهنگ می‌خورد. مانند اینکه آفتاب درخواهد آمد. ما در کتاب اول خوانده‌ایم ماه سی روز است، یعنی سی بار صبح در هر ماه، سی بار آفتاب زدن. بس نیست؟ این دیگر وعده نمی‌خواهد. این دیگر انتظار ندارد.

اصلا انتظار یعنی چه؟ انتظار افیون است. هر لحظه انتظار، در حداکثر، مانند مستی خوش آغاز باده پیمایی‌ست. بعد بالا می‌آوری. در انتظار بودن یعنی نبودن در وقت. وقتی که مردم کاشان هر روز صبح اسب به بیرون شهر می‌بردند ــ یادت به میرخواند می‌آید؟ سبزواری‌ها هم. هر روز صبح و عصر یک اسب، زین کرده، به بیرون شهر می‌بردند تا در صورت ظهور، حضرت معطل مرکوب راهوار نماند.

این هفت قرن پیش بود. من طاقتم تمام شده‌ست. وقتی نجات‌دهنده یادش رود سواره بیاید من حق دارم در قدرت نجات بخشی او شک کنم. او آنقدر معطل کرد که اسب دیگر وسیله‌ی نقلیه نیست. اجداد من به قدر کافی اسب برده‌اند به بیرون دروازه. این روزها اسب تنها برای تفریح است. و من طاقتم تمام شده‌ست. من حس می‌کنم که وقت ندارم. من با رسوب کُند حوادث قانع نمی‌توانم شد. من قانع نمی‌توانم شد. من رشوه‌ای نخواهم داد. من تقلید در نخواهم آورد. من فکرم را فدای سلام و علیک و لق‌لق و آداب معاشرت نخواهم کرد. من از بس که روی لجنزار دیدم حباب بخار عفن ترکید دارم دیوانه می‌شوم. من باید عقلم را نگه دارم، عقلم را که از تن و شرف و عشق من مجزا نیست.

| مَدّ و مِه ـ ابراهیم گلستان |

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

بیست و نه

و هرچه بود تلخی و نفرت بود. نفرت؟ چرا نفرت؟ تلخی بس است. نفرت که چیزی نیست. نفرت را آسان می‌توان رد کرد. آسان می‌توان بخشید، آسان می‌توان بخشود، اما نمی‌توان که فراموش کرد. چشم پوشیدن، حتی محبت مجانی، این حتی وظیفه است. ولی تلخی. آی تلخی، تلخی. وقتی که روح تلخ می‌شود، تلخ می‌ماند. کاری نمی‌توانی کرد. تلخی انگ است. داغ است و مُهر و نشانه‌ست. می‌ماند. می‌شود هویت انسان. مانند رنگ چشم. هرچند رنگ چشم دنیا را رنگی نمی‌کند. ولی تلخی... تلخی. تلخی تصویرهای تلخ می‌سازد. تلخی تصویر واقعیت است.

| مَدّ و مِه _ ابراهیم گلستان |

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

بیست و هشت

در مرکز پادگان، مدت ده هفته تعلیمات نظامی دیدیم. چه ده هفته‌ای که بیش از ده سال مدرسه رفتن روی ما اثر گذاشت. کم‌کم متوجه شدیم که یک دگمه‌ی براق نظامی، اهمیتش از چهار کتاب فلسفه‌ی شوپنهاور بیشتر است. اول حیرت کردیم، بعد خونمان به جوش آمد و بالاخره خونسرد و لاقید شدیم؛ فهمیدیم که دور، دورِ واکس پوتین است، نه تفکر و اندیشه. دورِ نظم و دیسیپلین است، نه هوش و ابتکار؛ و دورِ تمرین و مشق است، نه دورِ آزادی. ما با شور و شوق فروان سرباز شده بودیم اما آن‌ها تیشه را برداشتند و تا توانستند به ریشه‌ی این اشتیاق زدند. بعد از سه هفته، برای ما روشن شد که اختیار و قدرت یک پستچی، که لباس یراق‌دار گروهبانی به تن دارد، از اختیارات و قدرت پدر و مادر و معلم و همه‌ی عالم عریض و طویل تمدن و عقل از دوره‌ی افلاطون گرفته تا عصر گوته بیشتر است.

| در غرب خبری نیست _ اریش ماریا رمارک، ترجمه‌ی سیروس تاجبخش |

 

ف. بنفشه
شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

بیست و هفت

سخت شکوهمند اما هولناک است که یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعر دنیایی که فرو می‌پاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمی‌ارزد.

| آلبر کامو _ خطاب به ماریا کاسارس |

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

بیست و شش

بازی است گاهی کار نوشتن، جمله‌ای آدم می‌نویسد، بعد یکی دیگر تا آن جمله‌ی اول را توجیه کند، مکانی شکل می‌گیرد یا آدمی سر بر می‌آورد که باید راهش برد. خوب، همین‌طور‌ها درگیر می‌شوی و یک دفعه می‌بینی که داری برای بودنت توجیهی می‌تراشی، سرپناهی می‌سازی تا ظلمت آن‌سوی این منظومه‌ی شمسی یا بگیر کهکشان شیری را مهار کنی یا حداقل ظلمت درون خودت را، بعد می‌بینی باز جایی رخنه‌ای هست. همین‌طورها است که مدام باید نوشت، قمار است این کار، برد هم ندارد، ولی چاره‌ای جز همین چیدن و باز چیدن نیست.

| خانه روشنان _ هوشنگ گلشیری |

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۸
۳ دیدگاه

بیست و پنج

گفتند: داروی دل چیست؟

گفت: از مردمان دور بودن.

 

| ذکر عبدالله مبارک _ تذکرةالاولیا |

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸
۰ دیدگاه